نامه بلیغ وصریح معاویه به پسر ابوبکر وافشای حقیقت غصب خلافت :


أما بعد فقد أتاني كتابك تذكر فيه ما الله أهله وما اصطفى له رسوله، مع كلام لفقته وصنعته لرايك فيه تضعيف ولك فيه تعنيف، ذكرت حق ابن أبي طالب وسوابقه وقرابته من رسول الله ونصرته إياه، واحتججت علي بفضل غيرك لا بفضلك، فاحمد إلهاً صرف عنك ذلك الفضل وجعله لغيرك، فقد كنا وأبوك معنا في حياة من نبينا نرى حق ابن أبي طالب لنا لازماً وفضله علينا مبرزاً، فلما اختار الله لنبيه ما عنده، وأتم له وعده وافلج حجته، وأظهر دعوته؛ قبضه الله إليه، فكان أبوك - وهو صديقه - وعمر - وهو فاروقه - أول من أنزله منزلته عندهما، فدعواه إلى أنفسهما فبايع لهما لا يشركانه في أمرهما ولا يطلعانه على سرهما حتى مضيا وانقضى أمرهما، ثم قام عثمان ثالثاً يسير بسيرتهما ويهتدي بهديهما، فعبته أنت وصاحبك حتى طمع فيه الأقاصي من أهل المعاصي وظهرتما له بالسوء وبطنتما حتى بلغتما فيه منا كما، فخذ - يا بن أبي بكر - حذرك وقس شبرك بفترك تقصر عن أن تسامي أو توازي من يزن الجبال حلمه، ويفصل بين أهل الشك علمه، ولا تلين على فسر قناته. أبوك مهد مهاده وثنى لملكه وساده فإن كان ما نحن فيه صواباً فأبوك أوله، وإن كان خطأ فأبوك أسسه ونحن شركاؤه، برأيه اقتدينا وفعله احتذينا، ولولا ما سبقنا إليه أبوك وانه لم يره موضعاً للأمر؛ ما خالفنا علي بن أبي طالب ولسلمنا إليه، ولكنا رأينا أباك فعل أمراً اتبعناه واقتفونا أثره، فعب أباك ما بدا لك أو دع، والسلام على من أجاب، ورد غوايته وأناب.انساب الاشراف ومروج الذهب وشرح ابن ابی الحدید

ابن ابی الحدید هم با اسناد : قال نصر وكتب محمد بن أبي بكر إلى معاوية من محمد بن أبي بكر إلى الغاوي معاوية بن صخر سلام على أهل طاعة الله ممن هو سلم لأهل ولاية الله أما بعد فإن الله بجلاله وعظمته وسلطانه وقدرته خلق خلقا بلا عبث....
معاویه در پاسخ نامه محمد بن ابى بكر چنین نگاشت: «اما بعد؛ نامه تو به دستم رسید، در نامه‏ات از فضائل على بن أبی طالب و سوابق درخشان او در تاریخ اسلام، و نصرت و مواسات او نسبت به رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله- یاد كرده بودى ... ما و پدر تو در زمان حیات رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله- با هم بودیم و لزوم مراعات حق پسر أبی طالب و فضیلت و بزرگى او بر همه ما ثابت و مسلّم بود تا این كه رسول خدا پس از اتمام دعوت و ابلاغ رسالتش بدرود حیات گفت، پس در آن هنگام پدر تو و فاروق او (عمر) اولین كسانى بودند كه حق او (امیر المؤمنین) را از او گرفته و در امر خلافت با او به مخالفت برخاسته، در این باره با یكدیگر عهد و پیمان بستند.
 و سپس او را به بیعت با خود تكلیف نموده ولى او نپذیرفت تا این كه او را تحت فشار قرار داده به او قصد سوء نمودند پس بناچار با آنان بیعت كرد، ولى تصمیم گرفتند كه او را در كار خود (خلافت) شركت ندهند، و بر اسرار خود مطّلع نسازند تا این كه مرگشان فرا رسید حال اگر این قدرتى كه ما در دست داریم حق و صواب است پس پدر تو آغازگر آن بوده، و اگر باطل و ناحق است بازهم #پدر تو ریشه و اساس آن بوده و ما، همكاران و شركاى او، كه از او پیروى نموده‏ایم. و اگر آن اعمال و رفتار پدر تو نبود ما هرگز با پسر ابو طالب مخالفت نمى‏كردیم؛ بلكه مطیع و تسلیم او بودیم، ولى ما كارهاى پدر تو را دیدیم پس قدم بر جاى قدم او نهاده به او اقتدا كردیم، بنابراین، اگر ایراد و انتقادى دارى باید بر پدرت وارد سازى، وگرنه درگذر»


اما خیانت طبری و  ... در حذف نامه #معاویه به پسر ابوبکر : چرا ؟
وذكر هشام، عن أبي مخنف، قال: وحدّثني يزيد بن ظبيان الهمدانيّ، أنّ محمد بن أبي بكر كتب إلى معاوية بن أبي سفيان لمّا ولّيَ؛ فذكر مكاتبات جرت بينهما كرهت ذكرها لما فيه ممّا لا يحتمل سماعها العامّة.(چون عامه تحمل شنیدن #حقیقت را ندارند)

الكتاب : تاريخ الأمم والملوك
المؤلف : محمد بن جرير الطبري أبو جعفر

طبري مي‌گويد:هشام از ابي مخنف نقل مي‌كند كه يزيد بن ظبيان همداني برايم نقل كرد: زماني كه معاويه به حكومت رسيد محمد ابن ابي بكر نامه‌هايي به معاويه بن ابي سفيان نوشت كه من از بيان آن‌ها كراهت دارم چرا كه عامه و اهل سنت تحمل شنيدن آن را ندارند !!!!

همچنین سانسور :

اما خنده داراست كه مورخين بزرگي مانند طبري تصريح ميكند كه مجبور شده اين قسمت را سانسور وكتمان كند تا آبروي خلفا نرود و ماهيت توطئه تغيير دين اسلام توسط حزب سقيفه افشا نشود :

ذكر الخبر عن قتله وكيف قتل
قال أبو جعفر رحمه الله: قد ذكرنا كثيراً من الأسباب التي ذكر قاتلوه أنهم جعلوها ذريعة إلى قتله، فأعرضنا عن ذكر كثير منها لعلل دعت إلى الإعراض عنها؛ ونذكر الآن كيف قتل، وما كان بدء ذلك وافتتاحه، ومن كان المتبدىء به والمففتح للجرأة عليه قبل قتله.


بسياري از دلايلي كه قاتلان به عنوان بهانه در قتل عثمان بيان كردند را ما نيز ذكر كرديم و از نقل بسياري از آن‌ها نيز به دلايلي صرف نظر نموديم  ؟؟؟!!!!!!

مقصود طبري از كتمان همان جمله معروف : بدلت كتاب الله وغيرته يا نعثل  : است .

وابن کثیر دمشقی هم دیده که اگر محتوای این نامه معاویه به پسر ابوبکر فاش شود فاجعه است در کتابش فقط نوشته : وكتب محمد بن أبى بكر كتابا إلى معاوية فِي جَوَابِ مَا قَالَ وَفِيهِ غِلْظَةٌ،البدایه والنهایه . فیه غلظة یعنی اوضاع این نامه #غلیظ است ؟؟!!!

البته بعد از اعتراض پسر عمر به يزيد ، يزيد هم نامه اي شبيه بهمين نامه از معاويه نشان ابن عمر داد و ساكتش كرد :

مرحوم مجلسي در بحارش آورده :‌

حدثنا أبو الحسين محمد بن هارون بن موسى التلعكبري، قال: حدثنا أبي رضي الله
عنه، قال: حدثنا أبو علي محمد بن همام، قال: حدثنا جعفر ابن محمد بن مالك الفزاري
الكوفي، قال: حدثني عبد الرحمن بن سنان الصيرفي، عن جعفر بن علي الحوار، عن الحسن
بن مسكان، عن المفضل بن عمر الجعفي. عن جابر الجعفي، عن سعيد بن المسيب، قال: لما
قتل الحسين بن علي صلوات الله عليهما ورد نعيه إلى المدينة، وورد الاخبار بجز رأسه
وحمله إلى يزيد بن معاوية، وقتل ثمانية عشر من أهل بيته، وثلاث وخمسين رجلا من
شيعته، وقتل علي ابنه بين يديه وهو طفل بنشابة، وسبي ذراريه (1) أقيمت المآتم عند
أزواج النبي صلى الله عليه وآله في منزل أم سلمة رضي الله عنها، وفي دور المهاجرين
والانصار، قال: فخرج عبد الله بن عمر بن الخطاب صارخا من داره لاطما وجهه شاقا جيبه
يقول: يا معشر بني هاشم وقريش والمهاجرين والانصار ! يستحل هذا من رسول الله (ص) في
أهله وذريته وأنتم أحياء ترزقون ؟ ! لا قرار دون يزيد، وخرج من المدينة تحت ليله،
لا يرد مدينة إلا صرخ فيها واستنفر أهلها على يزيد، وأخباره يكتب بها إلى يزيد، فلم
يمر بملا من الناس إلا لعنه وسمع كلامه، وقالوا هذا عبد الله بن عمر ابن (2) خليفة
رسول الله (ص) وهو ينكر فعل يزيد بأهل بيت رسول الله صلى الله عليه وآله ويستنفر
الناس على يزيد، وإن من لم يجبه (3) لا دين له ولا إسلام، واضطرب الشام بمن فيه،
وورد دمشق وأتى باب اللعين يزيد في خلق من الناس يتلونه، فدخل إذن ...

 

زمانی که حسین بن علی(صلوات الله علیهما)کشته شدوخبر شهادت وبریدن سر آنحضرت و بردن آن نزد یزید ابن معاویه (لعنهما الله) و کشته شدن هیجده نفر از اهل بیت و پیجاه و سه نفر از شیعیان و علی اصغر که طفلی شیر خوار بود در پیش رویش و اسیر شدن ذریّه آنحضرت در مدینه منتشر شد و مجلس ماتم در حضور زنان پیامبر(صلّی الله علیه وآله)درخانه ام سلمه و در خانه های مهاجرین و انصار بر پا گردید؛پس عبدالله بن عمربن خطاب فریادزنان،لطم زنان وگریبان چاک زنان! از خانه اش بیرون آمد و می گفت:«ای گروه بنی هاشم و قریش ومهاجرین وانصار!آیا رواست این کارها نسبت به رسول خدا واهل بیت و ذریّه اش در حالی که شما زنده اید و روزی می خورید و در برابر یزید ساکت بنشینید؟»،پس از مدینه خارج شد ودر تمام روز و شب مردم را تحریک می کرد و به شهری وارد نمی شد مگر اینکه فریاد می کشید و اهالی شهر را بر علیه یزید می شورانید،تا اینکه اخبار به یزید نوشته شد.

 

پس از گروهی از مردم عبور نکرد مگر اینکه به حرف هایش گوش دادند و یزید را لعن کردند و می گفتند:«این عبدالله بن عمر خلیفه رسول خداست که کار یزید را با اهل بیت رسول خدا انکار می کندومردم را به نفرت جستن از یزید می خواند؛هرکه اورا یاری نکند دین ندارد و مسلمان نیست».مردم شام مضطرب شدند،عبدالله بن عمر به سوی دمشق روانه شد و عده از مردم به دنبالش بودند،پس خبرچین یزید(لعنه الله) وارد شد و خبر به ورودش داد و عبد الله می آمد در حالی که دست بر فرق سرش گذاشته بود ومردم شتابان از جلو و عقب او حرکت می کردند.

 

یزید گفت:«هیجانی از هیجان های ابامحمد (کنیه عبدالله بن عمر) است،به زودی به اشتباه خود پی خواهد برد! سپس به او اذن مجلس خصوصی داد؛عبدالله بن عمر داخل شد وفریاد زنان می گفت:«داخل نمی شوم ای امیرالمؤمنین!با اهل بیت محمد (صلّی الله علیه و آله) کاری کرده ای که اگر تُرک و روم توانایی داشتند روا نمی داشتند آنچه را که تو روا داشتی و نمی کردند آنچه را که تو کردی.از این بار گاه دور شو تا مسلمانان کسی را که از تو سزاوار تر است انتخاب کنند».یزید به او مرحبا گفت وتواضع کرد و او را به سینه خود چسبانید و گفت:ای ابا محمد!هیجان زده نشو و فکر کن وچشم و گوشت را باز کن.در باره پدرت عمربن خطاب چه میگویی؟ آیا هدایت کننده و هدایت شده و خلیفة رسول الله(صلّی الله علیه و آله) و یاور او و پدر زن اوکه خواهرت حفصه باشد نبود؟آیا کسی نبود که به رسول الله(صلّی الله علیه و آله) گفت: «لات و عزّی آشکارا پرستش می شوند و الله در نهان»؟

 

عبد الله بن عمر گفت: «همانطور است که وصف کردی،در باره اش چه میخواهی بگویی؟»

یزید گفت:پدر تو حکومت شام را به پدرم داد یا پدر من خلافت رسول الله را به پدر تو داد؟ عبدالله بن عمر گفت: پدر من حکومت شام را به پدر تو داد. گفت:ای ابامحمد! آیا به سبب پدرت وعهدی که با پدر من بست راضی می شوی؟یا راضی نمی شوی؟ عبدالله گفت: راضی می شوم دوباره پرسید:آیا به سبب پدرت راضی می شوی؟ گفت: بله

 

سپس یزید(لعنه الله) با دستش (به نشانه پیمان و عهد) به دست عبد الله زد و گفت: بیا تا آنرا بخوانی! پس برخاست و با او رفت و سپس وارد مخزنی از خزائن او شدند؛پس یزید(لعنه الله)صندوقی را خواست و در آنرا باز کرد و از آن جعبه ای قفل شده و مهر شده بیرون آورد؛آنرا هم باز کرد و طوماری که در پارچه ابریشمی سیاهی پیچیده شده بود بیرون آورد و آنرا با دستش باز کرد و گفت: ای ابامحمد! آیا این دست خطّ پدرت هست یانه؟ گفت آری به خدا.پس طومار را از دست یزید(لعنه الله) گرفت وبوسید! یزید(لعنه الله)به او گفت:بخوان.و عبد الله بن عمر آن نامه را خواند، پس در آن نامه اینچنین نوشته بود:

"متن کامل نامه عمر بن خطاب به معاویه درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها"

 

ای پسر ابو سفیان، ای معاویه،به راستی به چیزی اقرار کردیم که با شمشیر به آن مجبور شدیم در حالی که سینه ها از کینه به شدت گرم بود و جان ها می لرزید . و نیت ها و دیده ها دچار شک و تردید بود از این که ما را بر چیزی که مورد انکارمان بود می خواندند و بدان جهت از او اطاعت کردیم که قوم و قبیله یمنی شمشیر زور خود را از بالای سرمان بردارد و آن کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند . به هبل و لات وعزی و بتان دیگر سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم دست از آنها بر نداشتم ، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از محمد را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده ام و خواسته ام او را بفریبم . چون جادوی بزرگی را برایمان آورد و در سحر و جادو گری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داوود و سلیمان و عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و بر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار ساحران است اقرار داشته باشند .

ای پسر ابو سفیان طریقه قوم خود را در پیش گیر و از آیین خویش پیروی کن و پای بند باش به آنچه نیاکانت در پیش گرفتند و آن این است که منکر این مسلکی بودند که می گویند برای آن خدایی است که آنها را به پیروی از آن و تلاش پیرامون آن امر کرده است و قبله ای برای مردم قرار داد . پس اقرار کرد به نماز و حجی که آن را رکن قرار دادند و گمان کردند که آن حج برای خداست پس از آن کسانی که او را کمک کردند همین فارسی ،‌ روزبه (‌سلمان فارسی ) بود و گفتند همانا وحی شده است به سوی پیامبر که :

 

« إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّةَ مُبَارَکاً وَهُدىً لِلْعَالَمِینَ »

« نخستین خانه اى که براى مردم (و نیایش خداوند) قرار داده شد، همان است که در سرزمین مکه است، که پر برکت، و مایه هدایت جهانیان است. » (‌ آل عمران 96 )

 

و گفتند « قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ لَیَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّهِمْ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ »

« نگاه هاى انتظارآمیز تو را به سوى آسمان (براى تعیین قبله نهایى) مىبینیم! اکنون تو را به سوى قبلهاى که از آن خشنود باشى، باز مىگردانیم. پس روى خود را به سوى مسجد الحرام کن! و هر جا باشید، روى خود را به سوى آن بگردانید! و کسانى که کتاب آسمانى به آنها داده شده، بخوبى مىدانند این فرمان حقى است که از ناحیه پروردگارشان صادر شده; (و در کتابهاى خود خواندهاند که پیغمبر اسلام، به سوى دو قبله، نماز مىخواند). و خداوند از اعمال آنها (در مخفى داشتن این آیات) غافل نیست!» ( بقره 144)

 

آنان نماز خود را بر سنگها قرار داده اند ،‌ اگر نبود سحر او چه چیز باعث می شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این که آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره وطلاست ، نه ، به لات و عزی قسم که دلیل برای دست برداشتن از اعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند .

پس به این چیزی که آنها در آن هستند با چشمی بینا نگاه کن و با گوشی شنوا بشنو و با دل و عقل خود بیندیش . و از لات و عزی سپاسگذار باش نسبت به خلیفه شدن سرور رشید ابوبکر بنده عزی بر امت محمد و حکمرانی دلخواه او در اموال و خونها و آیین و جانها و حلال و حرام آنها و نیز تسلط او بر حقوقی که جمع آوری می شد و آنها می پندارند که آن را از برای خدای خویش جمع می کنند تا با آن حقوق زندگی یاران و مددکارانشان را بر پا دارند .

 

همانا از ستاره بنی هاشم نوری برخاست که پرتو آن درخشنده و دانش آن یاری کننده بود . و تمام نیروی آن کسی بود که حیدر نامیده شد و داماد محمد گردید و همسرش زنی بود که او را سرور زنان جهان قرار دادند و فاطمه نامیدند .

من به کنار خانه علی و فاطمه و دو پسرشان حسن و حسین و دو دخترشان زینب و ام کلثوم و کنیزی که به فضه خوانده می شد رفتم ، در حالی که خالد بن ولید و قنفذ و گروهی از طرفداران خاص ما همراه من بودند و در خانه را به شدت کوبیدم . کنیز خانه مرا جواب داد . گفتم به علی بگو سخنان بیهوده را رها کن و به خودت در طمع خلافت فشار نیاور . بدان که امر خلافت از آن تو نیست امر خلافت از برای کسی است که مسلمانان او را برگزیدند و برآن اجتماع کردند . به خدای لات و عزی قسم اگر مساله تعیین خلافت به ابوبکر واگذار می شد ، بی تردید موفق به رساندن خود به خلافت نمیشد . ولی من برای او سینه ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت کردم و به قبیله نزار و قحطان گفتم خلافت جز در قریش نخواهد بود . تا وقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن را بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون هایی که در جنگها و غزوات محمد از کفار و مشرکان ریخته استناد می کند و قرضهای او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند و همچنین به سبب گفتار مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم امامت در قریش خواهد بود ،‌ گفتند : آن قریشی امیرالمومنین علی بن ابی طالب است که رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمومنین سلام کردیم. پس ای جماعت قریش اگر شما چنین امری را فراموش کرده اید ما فراموش نکرده ایم و بدانید که بیعت و امامت و خلافت و وصیت چیزی نیست مگر حقی واجب و امری صحیح نه این که اهدایی و ادعایی باشد . ولی من حرف آنها را تکذیب نمودم و چهل مرد را بلند کردم که ( به دروغ ) شهادت دهند محمد گفته است امامت به اختیار و انتخاب است . در این هنگام انصار گفتند ما از قریش سزاوارتر هستیم زیرا ما بودیم که رسول خدا را جا و مکان دادیم و یاریش نمودیم و مردم به سوی ما مهاجرت کردند .پس اگر قرار است خلافت به کسی که صاحب حق است داده شود آن شخص از میان ماست و در بین شما نیست . و گروهی گفتند از برای ما امیری باشد و از برای شما امیر دیگری باشد . من به آنها گفتم مشاهده کردید که چهل مرد شهادت دادند که رسول خدا گفته است پیشوایان امت من از قریش اند .

 

سخن مرا جماعتی قبول کردند و گروهی نپذیرفتند و این باعث نزاع و کشمکش شد .

وقتی همه ساکت شدندو صدایم را می شنیدند گفتنم آگاه باشید که خلافت از برای مسن ترین ما و نرم خو ترین ماست.

گفتند چه کسی را می گویی.

 

گفتم ابوبکری که رسول خدا او را در نماز خواندن به جای خود بر دیگران مقدم می داشت و روز جنگ بدر با او در خیمه فرماندهی به مشورت نشست و نظرش را جویا شد و در غار هم صحبت او بود و شوهر دختر او عایشه بود .

در این هنگام بنی هاشم در حالی که از شدت خشم به خود می پیچیدند پیش آمدند و زبیر که شمشیرش معروف بود آنها را یاری کرد و گفت بیعت نمی شود مگر با علی یا این که شمشیر من گردنی را آزاد نمی گذارد . گفتم ای زبیر فریاد تو آتشی از سوی بنی هاشم است . زیرا مادرت صفیه دختر عبد المطلب است . زبیر گفت به خدا قسم نسبت من به بنی هاشم شرفی بلند مرتبه و افتخاری بسیار عالی است . ای فرزند صهاک خاموش باش که مادری از برای تو نیست . و نیز حرفی گفت که چهل مرد از کسانی که در سقیفه بنی ساعده حاضر بودند بر زبیر هجوم آوردند .

 

به خدا قسم قادر نبودیم که شمشیرش را از دستش بگیریم . سر انجام او را به زمین بستیم و دیگر برای او یاوری ندیدیم .

دراین فرصت بود که با عجله به طرف ابوبکر رفتم و با او مصافحه کردم و بیعت را بستم . و در این امر عثمان بن عفان و تمام کسانی که آن جا حاضر بودند از من پیروی کردم . به زبیر گفتم بیعت کن که در غیر این صورت تو را می کشیم . اما مدتی بعد مردم را از کشتن او باز داشتم و به آنها گفتم او را مهلت دهید که خشم نکرد مگر به قصد فخر فروشی بر بنی هاشم . سپس دست ابوبکر را در حالی که می لرزید و عقلش زایل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حرکتش دادم . ابوبکر گفت ای ابا حفص از مخالفت و حرکت علی می ترسم . من به او گفتم علی اکنون به کاری سرگرم است و توجهی به این امر ندارد . و در این کار ابوعبیده جراح به کمکم آمد ، او دست ابوبکر را گرفته بود و به طرف منبر می کشید و من از پشت سر او را هل می دادم هم چون کشاندن بز نر به طرف چاقوی بزرگ قصاب . و این باعث خواری او شده بود . تا این که با حال گیجی و سر درگمی بر منبر ایستاد . به او گفتم خطبه بخوان . اما حرف زدن بر او سخت شده بود . تامل کرد ولی مات و مبهوت ماند . مدتی بعد را لکنت زبان شروع به حرف زدن کرد ولی سخنش مبهم بود .

  

با خشم دستم را گاز گرفتم (در اخبار عامه هم هست كه عمر هنگام خشم دستش را گاز ميگرفت) و به او گفتم هر چه به ذهنت می آید بگو . ولی از او هیچ امر خیر و مفیدی بر نیامد . لحظه ای قصد کردم او را از منبر پایین آورم وخود به جای او بایستم . ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم تکذیبم کنند . عده ای گفتند پس آن فضائلی که درباره او گفتی کجاست . تو از رسول خدا درباره او چه شنیده بودی . گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست میداشتم و که ای کاش مویی بر بدن او می بودم .

به او گفتم حرف بزن یا اینکه بیا پایین و چیزی گفتم که در به حرف آمدن او کمکی نکرد .

 

سر انجام با صدایی ضعیف و رنجور گفت از شما اعراض می کنم تا وقتی که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم . بدانید که برای من شیطانی است که گرفتارم کرده و غیر مرا قصد نکرده است (بسند صحبح ابن كثير روايت كرده ...وليت لست بخيركم ...ان لي شطانا يعتريني ). پس اگر لغزیدم بلندم کنید من در فهم ها و خوشحالی های شما دخالت نمی کنم و از خدا برای خود و شما طلب آمرزش می کنم . این را گفت و پایین آمد . ولی من دستش را گرفتم در حالی که چشمان مردم به او خیره مانده بود و آن را به شدت فشار دادم . سپس او را نشاندم و از مردم در بیعت و معاشرت با او پیشی گرفتم تا او را بترسانم . و هر کسی که بیعت با او را انکار می کرد و می گفت پی علی بن ابی طالب چه کرد در جوابش می گفتم علی خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده مسلمانان قرار داد . او با آنچه که مسلمین اختیار کنند مخالفتی ندارد . سپس ابوبکر رفت و در خانه اش نشست و مردم برای بیعت با او به نزدش می رفتند در حالی که نسبت به این امر دل خوشی نداشتند . وقتی خبر بیعت مردم با ابوبکر پخش شد دانستیم که علی فاطمه و حسن و حسین را به خانه های مهاجرین و انصار می برد و بیعت آنها با او در چهار موضع را یادآور می شود و از آنها یاری می طلبد و آنها در شب به او وعده یاری می دهند و در روز از یاری کردنیش باز می مانند . این جا بود که به خانه علی رفتم با مشورتی که درباره خارج کردن او از خانه کرده بودم . فضه بیرون آمد . به او گفتم به علی بگو بیرون آید و با ابوبکر بیعت کند . زیرا همه مسلمین بر خلافت او اجتماع کردند . فضه گفت امیرالمومنین علی مشغول است . ( جمع آوری قرآن )

گفتم این حرفها را کنار بگذار به علی بگو بیرون بیاید و گرنه وارد خانه می شویم و او را به اجبار بیرون می آوریم . در این هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت ای گمراهان دروغگو چه می گویید و چه می خواهید . گفتم ای فاطمه . گفت چه می خواهی عمر .

گفتم چیست حال پسر عمویت که تو را برای جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت طغیان و سرکشی تو بود که مرا از خانه بیرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهی و منحرفی تمام کرد.

 

گفتم این حرفهای بیهوده و قصه های زنانه را کنار بگذار و به علی بگو از خانه بیرون آید .

گفت دوستی و کرامت لایق تو نیست آیا مرا از حزب شیطان می ترسانی ای عمر . بدان که حزب شیطان ضعیف و ناتوان است . گفتم اگر علی از خانه بیرون نیاید و به بیعت با ابوبکر پای بند نشود هیزم فراوانی بیاورم و آتشی برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم .

 

آن گاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم تو و مردان دیگر هیزم بیاورید . و به فاطمه گفتم من این خانه را به آتش می کشم (بسند صحيح از ابن ابي شيبه شيخ بخاري ومسلم هم روايت شده است ) فاطمه گفت ای دشمن خدا وای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مومنان .

و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد . من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد سپس با تازیانه بر دستهای او زدم که دردش آمد و صدای ناله و گریه اش را شنیدم . ناله اش آنچنان جان سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولی به یاد کینه های علی و حرص او در ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر او افتادم اینجا بود که با پای خودم لگدی به در زدم در حالی که او خودش را به در چسبانده بود که باز نشود . و صدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود .

در آن حال فاطمه می گفت ای پدر جان ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد . متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است . در خانه رافشار دادم و آن را باز کردم . وقتی که وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد (‌ تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود ) ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روی رو پوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد .

علی از خانه بیرون آمد . همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم ،‌ این علی است که از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم . (‌ البته در برخی از روایات اینگونه آمده است .)

 

علی خارج شد در حالی که فاطمه دست بر جلو سر گرفته می خواست چادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شکوه نموده و از او کمک بگیرد . علی چادر را بر روی فاطمه انداخت و گفت « ای دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتی برای دو جهان باشد . به خدا سوگند اگر از چهره ات آشکار شود که از خدا می خواهی که این مردم هلاک شوند بی تردید خداوند دعایت را اجابت می کند و از این مردم احدی را باقی نگذارد ، زیرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است . خداوند به خاطر نوح طوفانی فرستاد و تمام آنچه را که بر روی زمین و زیر آسمان بود غرق کرد . به جز آنهایی که در کشتی بودند و قوم هود را به خاطر تکذیب نمودن پیامبر خود هلاک کرد . و قوم عاد را با بادی شدید و سرد هلاک نمود . در حالی که قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است . و قوم ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر کشتن شتر صالح و بچه آن عذاب کرد . پس ای سیده النساء تو برای این مردم عذاب مخواه . در این هنگام درد زایمان بر فاطمه شدت یافت . او را به داخل خانه بردند وبچه ای که علی آن را محسن نامیده بود ساقط شد .

جماعت بسیاری را که گرد آورده بودم در برابر قدرت علی زیاد نبود ولی به خاطر حضور آنها دلم قوت می گرفت . این جا بود که به طرف علی رفتم و او را به اجبار از خانه اش بیرون آوردم و برای بیعت با ابوبکر حرکتش دادم . البته به یقین می دانستم که اگر من و تمام کسانی که روی زمین بودند به کمک یکدیگر تلاش می کردیم تا علی را مغلوب سازیم موفق به چنین امری نمی شدیم . ولکن علی به خاطر منظور و هدف بسیار مهمی که در وجودش بود و آن را می دانست و بر زبان نمی آورد حرکتی انجام نداد .

 

وقتی به سقیفه بنی ساعده رسیدیم ابوبکر از جای خود برخاست و کسانی که اطرافش بودند علی را به مسخره گرفتند .

علی گفت ای عمر آیا دوست داری شتاب کنم بر ضرر تو آنچه را که تاخیر انداخته بودم .

گفتم نه یا امیرالمومنین .

خالد سخنان مرا شنید و با شتاب نزد ابوبکر رفته و سه مرتبه به او گفت مرا چه کار با عمر ؟ و مردم هم این سخنان راشنیدند . هنگامی که علی به سقیفه رسید ابوبکر کودکانه به اونگریست و وی رامسخره کرد .

من به علی گفتم پس بالاخره بیعت کردی ای ابا الحسن . ولی علی خودش را از ابوبکر عقب کشید .

گواهی می دهم که علی با ابوبکر بیعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نکرد . و من خوش نداشتم علی را وادار به بیعت کنم تا شتاب کند بر من آنچه را که تاخیر انداخته بود .از این رو چندان اصرار نکردم که باید حتما بیعت کند . ابوبکر از روی ترس و ناتوانی دوست داشت که علی را در این مکان نبیند . چیزی نگذشت که علی از سقیفه خارج شد . پرسیدیم کجا رفت . گفتند کنار قبر محمد رفته و آنجا نشسته است .

 

در این هنگام من و ابوبکر به سوی آن جا راه افتادیم همین طور که با عجله می رفتیم ابوبکر می گفت وای بر تو ای عمر . چه بر سر فاطمه آوردی . سوگند به خدا کاری که تو با او کردی زیانی آشکار است . گفتم بزرگترین مشکل تو این است که علی با ما بیعت نکرده و اطمینانی نیست که مسلمانان از وادار کردن او بر بیعت با ما سست و بی رغبت نشوند . ابوبکر گفت پس چه باید کرد .

گفتم وقتی به قبر محمد رسیدی جوری وانمود کن که علی با تو بیعت کرد . وقتی به آنجا رسیدیم علی قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه نشسته بودند . ما نیز در مقابل علی نشستیم .

من به ابوبکر اشاره کردم که دستش را همچون علی بر قبر بگذارد و آن را به دست او نزدیک کند . ابوبکر نیز چنین کرد و من در این فرصت دست ابوبکر راگرفتم که بر دست علی بگذارم و هم زمان گفتم پس علی بیعت کرد . اما علی دستش را عقب کشید . در این هنگام برخاستم و ابوبکر نیز برخاست گفتم خدا علی را جزای خیردهد . زیرا او وقتی در کنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بیعت با تو خودداری نکرد .

ولی ابوذر از جلوی جماعت بلند شد و فریاد کنان گفت ای دشمن خدا به خدا قسم علی با ابوبکر بیعت نکرد .

پس از آن همیشه وقتی مابا مردم ملاقات می کردیم و یا با قومی مواجه می گشتیم به آنها خبر می دادیم که علی با ابوبکر بیعت نمود و در همه جا ابوذر ما را تکذیب می کرد. سوگند به خدا علی نه در خلافت ابوبکر با ما بیعت کرد و نه در خلافت من و نه درخلافت کسی که قرار بود بعد از من بیاید . و از اصحاب او دوازده نفر بودند که نه با ابوبکر بیعت کردند و نه با من.[8]

ای معاویه ، چه کسی کارهای مرا انجام داده و چه کسی انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است . اما تو و پدرت ابو سفیان و برادرت عتبه ، کارهایی که در تکذیب محمد نمودید و نیرنگهایی که با او کردید به درستی می دانم و کاملا از حرکتهایی که در مکه انجام می دادید و در کوه حرا می خواستید او را بکشید آگاهم جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید ،‌ پدرت بر شتر سوار شد وآنان را رهبری کرد و گفته محمد درباره او که خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت کند ،‌ که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودی . مادرت هند را از خاطر نبرده ام که چقدر به وحشی بخشید تا یان که خود را از دیدگان حمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش شیر خدا می نامیدند با نیزه زد و سپس سینه اش را شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت که وقتی جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختی خواهد شد . او چگر را از دهان بیرون انداخت و محمد و یارانش او را هند جگر خوار نامیدند . و نیز سخنان او را در اشعارش برای دشمنی با محمد و سربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود . « ما دختران طارقیم که بر روی فرش های گرانبها راه می رویم . به مانند در در صدف یا مشک در مشکدان می باشیم . اگر مردان روی آوردند در آغوششان می گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتی از آنها جدا می شویم .»

 

زنان قبیله او در جامه های زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهاشان را برهنه و آشکار نموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمد تحریک می کردند . شما به دلخواه خود مسلمان نشدید بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید . محمد شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر علی بن ابی طالب و عمویش عباس را مثل آنان قرار داد . ولی از پدرت چندان دل خوشی نداشت هنگامی که به او گفت به خدا سوگند ای پسر ابی کبشه مدینه را پر از مردان جنگی وپیاده و سواره خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایی افکنده نمی گذارم زیانی به تو برسانند . محمد در حالی که به مردم فهمانید که باطن او را می داند به او گفت ای ابو سفیان خداوند مرا از شر تو نگه دارد . و او محمد به مردم گفته بود . بر این منبر کسی غیر از من و علی و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود . سحرش باطل و تلاشش بی نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم . و ای بنی امیه امیدوارم که شما چوبه های طناب این خیمه را بر افراشته باشید . بدین جهت ولایت شام را به تو سپرده هر گونه تصرف مالکانه را در آن سرزمین به تو واگذار کرده تو را به مردم شناساندم تابا گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم از این که او رد شعر و نثر گفته بود جبرئیل از سوی پروردگارم به من وحی کرده و گفته است « و الشجره الملعونه فی القرآن » وپنداشته که مقصود از درخت ملعونه شمایید باکی ندارم . او دشمنی خود را با دشمنی خود را با شما به هنگامی که به حکومت رسید آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند .

ای معاویه من با این یاد آوری ها و شرح و بسطی که از جریانات به تو کردم خیر خواه و ناصح و دلسوز تو می باشم و از کم حوصلگی ، بی ظرفیتی ، نداشتن شرح صدر و کمی بردباری ات ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت محمد را به دست تو دادم شتاب کرده و بخواهی از او انتقام بگیری و بیم آن دارم که مرده او نکوهش کرده و یا آنچه را آورده رد کنی و یا کوچک بشماری و در آن صورت تو به هلاکت خواهی رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته ام فرود آمده و آنچه که ساخته ام ویران میشود .

به هنگامی که میخواهی به مسجد و منبر محمد وارد شوی کاملا بر حذر باش و احتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبی را که محمد آورده تصدیق کن. با رعیت خود در گیر مشود و اظهار دلسوزی و دفاع از آنها را بنما حلم و بردباری نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر . حدود را در بین آنان اقامه کن و به آنان چنین نشان نده که حقی از حقوق را واگذار می کنی . واجبی را ناقص مگذار و آنها را از همان محل آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشان ساز . با آنان مسامحه و سهل انگاری داشته باش و برخورد نکن . نرم خو باش و غرامت مگیر . در مجلس خود برایشان جای باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئیس خودشان بکش خوشرو و بشاش باش . خشمت را فرو ده و از آنان بگذر . در این صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند کرد . این که علی و فرزندانش حسن و حسین بر ما و تو بشورند خاطر جمع نیستم . اگر به همراهی و کمک گروهی از امت توانستی با آنان پیکار کنی انجام ده و به کارهای کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهای بزرگ بگیر وصیت و سفارشی را که به تو کردم حفظ کن . آن را پنهان نموده آشکار مساز . دستوراتم را انجام بده گوش به فرمانم باش . بر تو مباد که به فکر مخالفت با من باشی . راه و روش پیشینیان خود را در پیش گیر و انتقام خون آنان را بگیر و دنباله رو آنها باش . من تمام رازهای نهانی و مطالب آشکار خود را به تو گفتم و مطلب را با این شعر به پایان می برم .

ای معاویه مردم کارهایشان بزرگ شده و پیشرفت کرده به دعوت آن کس که به تنهایی تمام جهان را گرفت. کودکانه و از روز نافهمی به دینشان مایل شدم و مرا به شک و تردید انداخت دور باد آن دینی که پشت خود را به آن شکستم.

 

وبروايتي ديگر آمده :

 

هنگامي كه يزيد نامه ي فرزند عمر را خواند، با خنده اي تعجب آميز نامه ي او را چنين پاسخ داد:

... اما بعد، اي احمق! ما بر سر سفره اي گسترده و بستري آماده و مسندي مهيا قدم نهاده ايم و در راه آن جنگيده ايم. اگر اين حق ما بود كه معلوم است از حق خود دفاع كرده ايم و كار خلافي از ما سر نزده. اگر گويي حق ما نبود، پدر تو اين سنت (غصب حق) را براي ما گذاشت و حق را از اهلش گرفت....

 

بحار الأنوار / جزء 45 / صفحة [ 328]
 أقول: قال العلامة - رحمه الله - روى البلاذري قال: لما قتل الحسين عليه السلام كتب عبد الله بن عمر إلى يزيد بن معاوية: " أما بعد فقد عظمت الرزية وجلت المصيبة وحدث في الاسلام حدث عظيم ولا يوم كيوم الحسين " فكتب إليه يزيد " أما بعد يا أحمق فاننا جئنا إلى بيوت منجدة، وفرش ممهدة، ووسائد منضدة، فقاتلنا عنها فان يكن الحق لنا فعن حقنا قاتلنا، وإن كان الحق لغيرنا فأبوك أول من سن هذا وابتز واستأثر بالحق على أهله " أقول: قد سبق في كتاب الفتن خبر طويل أخرجناه من كتاب دلائل الامامة باسناده عن سعيد بن المسيب أنه لما ورد نعي الحسين عليه السلام المدينة، وقتل ثمانية عشر من أهل بيته وثلاث وخمسين رجلا من شيعته، وقتل علي ابنه بين يديه بنشابة وسبي ذراريه، خرج عبد الله بن عمر إلى الشام منكرا لفعل يزيد ومستنفرا للناس عليه حتى أتى يزيد وأغلظ له القول فخلا به يزيد وأخرج إليه طومارا طويلا كتبه عمر إلى معاوية وأظهر فيه أنه على دين آبائه من عبادة الاوثان. وأن محمدا كان ساحرا غلب على الناس بسحره، وأوصاه بأن يكرم أهل بيته ظاهرا ويسعى في أن يجتثهم عن جديد الارض ولا يدع أحدا منهم عليها في أشياء كثيرة، قد مر ذكرها فلما قرأه ابن عمر رضي بذلك ورجع، وأظهر للناس أنه محق فيما أتى به، ومعذور فيما فعله، ولنعم ما قيل " ما قتل الحسين إلا في يوم السقيفة " فلعنة الله على من أسس أساس الظلم والجور على أهل بيت النبي صلوات الله عليهم أجمعين.