نامه شديد اللحن امام حسين ع به معاويه :‌

وكتب إليه الحسين رضي الله عنه: أما بعد، فقد جاءني كتابك تذكر فيه أنه انتهت إليك عني أمور، لم تكن تظنني بها، رغبة بي عنها، وإن الحسنات لا يهدي لها، ولا يسدد إليها إلا الله تعالى، وأما ما ذكرت أنه رقي إليك عني، فإنما رقاه الملاقون، المشاؤون بالنميمة، المفرقون بين الجمع، وكذب الغاوون المارقون، ما أردت حربا ولا خلافا، وإني لاخشى لله في ترك ذلك، منك ومن

حزبك، القاسطين المحلين، حزب الظالم، وأعوان الشيطان الرجيم. ألست قاتل حجر (1)، وأصحابه العابدين المخبتين، الذين كانوا يستفظعون البدع، ويأمرون بالمعروف، وينهون عن المنكر، فقتلتهم ظلما وعدوانا، من بعدما أعطيتهم المواثيق الغليظة، والعهود المؤكدة، جراءة على الله واستخفافا بعهده، أو لست بقاتل عمرو بن الحمق، الذي أخلقت وأبلت وجهه العبادة، فقتلته من بعدما أعطيته من العهود ما لو فهمته العصم (2) نزلت من شعف الجبال، أو لست المدعي زيادا في الاسلام (3)، فزعمت أنه ابن أبي سفيان، وقد قضى رسول الله صلى الله عليه وسلم، أن الولد للفراش وللعاهر الحجر، ثم سلطته على أهل الاسلام، يقتلهم ويقطع أيديهم وأرجلهم من خلاف، ويصلبهم على جذوع النخل، سبحان الله يا معاوية ! لكأنك لست من هذه الامة، وليسوا منك. أو لست قاتل الحضرمي الذي كتب إليك فيه زياد أنه على دين علي كرم الله وجهه، ودين علي هو دين ابن عمه صلى الله عليه وسلم، الذي أجلسك مجلسك الذي أنت فيه، ولولا ذلك كان أفضل شرفك وشرف آبائك تجشم الرحلتين: رحلة الشتاء والصيف، فوضعها الله عنكم بنا، منة عليكم، وقلت فيما قلت: لا ترد هذه الامة في فتنة، وإني لا أعلم لها فتنة أعظم من إمارتك عليها، وقلت فيما قلت: انظر لنفسك ولدينك ولامة محمد، وإني والله ما أعرف أفضل من جهادك، فإن أفعل فإنه قربة إلى ربي، وإن لم أفعله فأستغفر الله لديني، وأسأله التوفيق لما يحب ويرضى، وقلت فيما قلت: متى تكدني أكدك، فكدني يا معاوية فيما بدا لك، فلعمري لقديما يكاد الصالحون، وإني لارجو أن لا تضر إلا نفسك، ولا تمحق إلا عملك، فكدني ما بدالك، واتق الله يا معاوية ! واعلم أن لله كتابا لا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا أحصاها، واعلم أن الله ليس بناس لك قتلك بالظنة، وأخذك بالتهمة، وإمارتك صبيا يشرب الشراب، ويلعب بالكلاب، ما أراك إلا قد أو بقت نفسك، و أهلكت دينك، وأضعت الرعية والسلام

الكتاب : الامامة والسياسة - ابن قتيبة الدينوري، تحقيق الشيري



اما بعد، نامه تو به من رسید و یادآور شدى که امورى از من به تو رسیده که به گمان تو، سزاوار من نبوده است، همانا براى رسیدن به خوبی‌ها و توفیق، جز پروردگار عالم، کسى وجود ندارد. و امـا آنـچـه از من به تو رسیده، سخن افراد چاپلوس و سخن چین است که تفرقه‌انداز و دروغگویان گـمراه هستند من تصمیم به جنگ و مخالفت با تو را نگرفته‌ام و از این که جنگ با تو و حزب ظالم تو که یاران شیطان هستند، ترک کردم از خداوند خائف هستم . آیـا تـو قـاتـل حـجـر بن عدى و یارانش نیستى که عابد و متواضع بودند، آنها که بدعت‌ها را ناروا مـى‌شمردند، امر به معروف و نهى از منکر مى‌کردند، بعد از آن که امان و عهد محکم دادى، به ناحق آنان را کشتى، با این عمل بر خدا جرات کردى و عهد او را سبک شمردي. آیـا تـو قـاتـل عـمـر بن حمق نیستى؟ آن انسانى که در اثر عبادت، بدنش لاغر و صورتش زرد و نـحـیـف شده بود، بعد از آن همه عهد و پیمان‌هاى محکم، او را هم کشتى به نحوى که اگر آهوان مى‌فهمیدند از بالاى کوه‌ها پایین مى‌آمدند. آیا تو زیاد بن ابیه را به پدرت ابوسفیان ملحق نکردى در حالى که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود که فرزند بـراى صـاحـب بستر است و براى زناکار سنگ است؟ و او را بر مردم مسلط کردى که آنان را مى‌کشد و دسـت و پـایشان را قطع مى‌کند و آنان را بر شاخه‌هاى درخت خرما آویزان مى‌کند، سبحان‌اللّه! اى معاویه! گویا تو از این امت نیستى و این امت هم از تو نیستند؟ آیـا تـو قـاتـل حـضرمیین (2) نیستى که زیاد بن ابیه با تو مکاتبه کرد که اینان طرفدار على علیه السلام هستند و دین على همان دین پیامبر صلی الله علیه و آله است که تو امروز به جاى او نشسته‌اى، اگر دین پـیـامـبـر نـبـود، شرافت تو و پدرانت همانند شرافت کوچ کنندگان در زمستان و تابستان بود که خداوند به خاطر ما بر شما منت نهاد و آن را برداشت. معاویه! در نامه‌ات نوشته‌اى که این امت را به فتنه نیندازم، ولى من فتنه‌اى را بالاتر از این نمى‌بینم که تو امیر بر این مردم هستي. بـاز گفته‌اى که مصلحت خود و دین و امت پیامبر صلی الله علیه و آله را در نظر بگیرم، به خدا قسم! من چیزى را بـهـتر از جنگ با تو نمى‌بینم که اگر این کار را انجام بدهم، مقرب درگاه الهى شده‌ام و اگر ترک کنم، از خدا استغفار مى‌کنم و از خداوند آنچه موجب محبت و رضایت اوست، مى‌طلبم. باز گفته‌اى که هر وقت من حیله کنم، تو هم حیله مى‌کنى، پس معاویه هر چه مى‌توانى حیله کن، به جان خودم قسم همیشه صالحین مورد حیله قرار مى‌گرفتند و من امیدوارم که ضررش متوجه خودت بشود و اعمالت را نابود سازد. مـعـاویـه! از خـدا بترس که خداوند متعال نامه اعمالى دارد که تمام اعمال صغیره و کبیره در آن ضبط است. معاویه! خداوند فراموش نمى‌کند که چگونه اولیاءاللّه را به صرف گمان درباره آنان، آنان را کشتى یا دسـتـگـیـر نـمودى و پسرت (یزید) را که شراب مى‌نوشد و سگ بازى مى‌کند بر گرده مردم سوار کـرده‌اى مـى‌بـیـنم تو را که خود و اهل و دینت را نابود کرده‌اى و مردم را حقیر و کوچک شمرده‌اي. والسلام »



آیا تو حُجر بن عدى و یارانش را [به ستم‏] نکشتى؛ آنان که نمازگزار و عابد بودند و ستم را زشت و بدعت‏ها را دهشتناک مى‏شمردند و از سرزنش هیچ سرزنشگرى در راه خدا نمى‏ترسیدند؟ این قتل را پس از امان دادن به آنها، با همه وثیقه‏ها و سوگندهاى غلیظ، انجام دادى. آیا تو قاتل عمرو بن حَمِق، صحابى پیامبر، نیستى که عبادت، فرسوده‏اش کرده بود و رنگش را زرد و بدنش را لاغر نموده بود؟
آیا تو زیاد بن سمیّه را که بر بستر عُبَید (برده ثقیف) زاده شده بود، پسر پدرت نخواندى، در حالى که پیامبر فرموده بود:” فرزند، متعلّق به بستر [زوجیت‏] است و براى زناکار، سنگ است”؟ تو سنّت پیامبر خدا را وا نهادى و به عمد، با فرمان او مخالفت کردى و از سرِ تکذیب، هوس خود را دنبال کردى، بى آن که ره‏نمودى از جانب خدا داشته باشى. سپس زیاد را بر کوفه و بصره مسلّط کردى تا دستان مسلمانان را قطع کند و چشمان‏ آنان را با میله داغ، بر کَنَد و به شاخه‏هاى نخل بیاویزد. گویى تو از امّت نیستى و امّت هم از تو نیستند، که پیامبر فرمود:” هر کس بیگانه‏اى را جزء خاندان قومى حساب کند که خویشاوند آنان نیست، ملعون است”. آیا تو همان نیستى که [زیاد] ابن سمیّه به تو نوشت: حَضْرَمیان، بر دین على هستند. و تو به او نوشتى: هر کس را که بر دین على و اندیشه اوست، بکُش. و او هم به فرمان تو، آنان را کُشت و مُثلِه کرد؟ دین على علیه السلام، دین محمّد است که بر سرِ آن با پدرت مى‏جنگید؛ کسى که تو با بستن خود به [آیین‏] او، بر این جایگاه نشسته‏اى و اگر آن نبود، برترین شرف تو، زحمت ترتیب دادن دو سفر [زمستانى و تابستانى قریش‏] در طلب شراب بود. گفته‏اى: به خودت و دینت و به امّت بیندیش و اجتماع و الفت امّت را نشکن و مردم را به فتنه باز نگردان. من فتنه‏اى بزرگ‏تر از فرمان‏روایىِ تو بر این امّت، نمى‏شناسم و براى خود و دینم، رأى‏اى برتر از جهاد با تو نمى‏دانم. اگر جهاد کنم، مایه نزدیکىِ من به پروردگارم است و اگر آن را وا گذارم، گناهى است که از فراوانىِ کوتاهى‏ام در آن، از خدا مغفرت مى‏طلبم و از خدا مى‏خواهم که به درست‏ترین کار، موفّقم بدارد.امّا زیان نیرنگ تو با من، بیش از هر کس دیگر، به خودت مى‏رسد، مانند همین کار تو با این چند تنى که آنان را کُشتى و مُثله‏شان نمودى، با آن که آنان، در حال صلح با تو بودند؛ نه با تو جنگیده و نه پیمانت را شکسته بودند، و فقط از چیزى (قیامى) ترسیدى که اگر هم آنان را نمى‏کُشتى، پیش از آن که آنها کارى کنند، مى‏مُردى و یا آنان پیش از رسیدن به آن، مى‏مُردند.
پس اى معاویه قصاص را در پیشِ رو دارى. به حساب، یقین داشته باش و بدان که خدا، نوشته‏اى دارد که هیچ کار کوچک و بزرگى نیست، جز آن که آن را بر شمرده است. خدا فراموش نمى‏کند دستگیر کردن‏هایت را به خاطر گمان [و بدبینى‏]، و کُشتن اولیا را از روى شُبهه و تهمت، و بیعت گرفتنت را از مردم براى پسرت، آن جوانِ نابخردِ شرابخوار و سگباز! جز این نمى‏دانم که خود را تباه کردى و دینت را هلاک نمودى و امانتت را خوردى‏ و مردمت را فریفتى و جایگاهى از آتش براى خود بر گرفتى. پس دور باد قوم ستمکار از رحمت خداوند!».





«انی لارجوا ان یکون رای اخی رحمه الله فی الموادعه و رایی فی‌جهاد الظلمه رشدا و سدادا فالصقوا بالارض و اخفوا الشخص و اکتموا الهوی و احترسوا من الاظامادام ابن هند حیا فان یحدث به حدث و انا حی یاتکم رایی ان‌شاء الله; (18) امیدوارم هم رای برادرم در صلح و هم رای من در جنگ با ستمگران، راست و درست‌باشد . اکنون حرکتی نکنید و از آشکار شدن دوری کنید و خواسته خود را پنهان دارید و تا فرزند هند (معاویه) زنده است، از اقدام نا به جا بپرهیزید و اگر او مرد و من زنده بودم، نظرم به شما خواهد رسید; به خواست‌خدا . ان‌شاءالله .»





ثواب الأعمال:عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: ما أقرّ قوم بالمنكر بين أظهرهم لا يغيّرونه الاّ أوشك أن يعمّهم اللّه(عزّ و جلّ)بعقاب من عنده



تحف العقول : فَبَدَأَ اللّهُ بِالأَمرِ بِالمَعروفِ وَ النَّهيِ عَنِ المُنكَرِ فَريضَةً مِنهُ، لِعِلمِهِ بِأَنَّها إذا ادِّيَت و اقيمَتِ استَقامَتِ الفَرائِضُ كُلُّها، هَيِّنُها و صَعبُها، و ذلِكَ أنَّ الأَمرَ بِالمَعروفِ وَ النَّهيَ عَنِ المُنكَرِ دُعاءٌ إلَى الإِسلامِ مَعَ رَدِّ المَظالِمِ و مُخالَفَةِ الظّالِمِ، و قِسمَةِ الفَي‌ءِ وَ الغَنائِمِ، و أخذِ الصَّدَقاتِ مِن مَواضِعِها، و وَضعِها في حَقِّها.



تحف العقول‌ از امام حسين عليه السلام (در امر به معروف و نهى از منكر)[1]: اى مردم! از آنچه خدا دوستانش را بدان پند داده، پند گيريد؛ همچون بدگويى او از

دانشمندان يهود، آنجا كه مى‌فرمايد: «چرا علماى ربّانى و دانشمندانشان، آنان را از گفتار گناه‌آلودشان نهى نمى‌كنند؟» و مى‌فرمايد: «كافران بنى اسرائيل، لعنت شدند» تا آنجا كه فرمايد: «چه بد بود، آنچه مى‌كردند». خداوند، ايشان را نكوهيد؛ زيرا از ستمكارانى كه در ميانشان بودند، زشتى و فساد بسيار مى‌ديدند، ولى به طمع بهره‌اى كه از آن ستمگران مى‌بردند و از بيم آن كه بى‌نصيب بمانند، ايشان را نهى نمى‌كردند؛ در حالى كه خدا مى‌فرمايد: «از مردم نترسيد؛ بكه از من، پروا كنيد» و نيز مى‌فرمايد: «مردان و زنان مؤمن، دوستان يكديگرند و امر به معروف و نهى از منكر مى‌كنند».

خداوند، از آن رو امر به معروف و نهى از منكر را نخستين فريضه خود قرار داد كه مى‌دانست چون اين فريضه ادا گردد و برپا داشته شود، تمام فريضه‌هاى ديگر، از آسان و دشوار، برپا مى‌شوند و اين، از آن روست كه امر به معروف و نهى از منكر، دعوت به اسلام است؛ همراه با ردّ مظالم و مخالفت با ستمكار و تقسيم درآمدهاى عمومى و غنيمت‌هاى جنگى و گرفتن زكات از جاى خود و مصرف آن در جاى خود.

سپس، شما اى گروه به هم پيوسته؛ گروهى ناموَر به دانش و نامدار به نكويى و معروف به خيرخواهى! به لطف خدا در دل مردم، شكوهمند هستيد. بزرگ، از شما پروا مى‌كند و ناتوان، گرامى‌تان دارد و آن كه بر او برترى نداريد و احسانى به او نكرده‌ايد، شما را بر خويش، مقدّم مى‌دارد. هرگاه نيازمندان از رسيدن به نياز خود محروم بمانند، شما را شفيع قرار مى‌دهند و شما به شكوهى، همچون شوكتِ شهرياران و بزرگوارىِ بزرگان، در راه گام برمى‌داريد. آيا اين همه، از آن رو نيست كه شما به جايگاهى رسيده‌ايد كه مردم از شما اميد دارند تا به حقّ خدا قيام كنيد؟ اگرچه از قيام به بيشتر حقوق الهى كوتاهى‌

كرده‌ايد، حقّ امامان را خوار شمرده‌ايد و حقّ ناتوانان را تباه ساخته‌ايد، ولى آنچه را حقّ خود مى‌پنداريد، دنبال كرده‌ايد. نه مالى بذل كرده‌ايد و نه جانى را در راهِ جان‌آفرين به خطر افكنده‌ايد و نه براى خدا با گروهى در افتاده‌ايد.

[با اين حال‌] شما از خدا، آرزوى بهشت و همجوارىِ پيامبران و امان از كيفرش را داريد.





الفتوح: خَرَجَ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ عليه السلام مِن مَنزِلِهِ ذاتَ لَيلَةٍ و أتى إلى قَبرِ جَدِّهِ صلى الله عليه و آله ... و أرسَلَ الوَليدُ بنُ عُتبَةَ إلى مَنزِلِ الحُسَينِ عليه السلام لِيَنظُرَ هَل خَرَجَ مِنَ المَدينَةِ أم لا، فَلَم يُصِبهُ في مَنزِلِهِ، فَقالَ: الحَمدُ للّهِ الَّذي لَم يُطالِبنِي اللّهُ عز و جل بِدَمِهِ و ظَنَّ أنَّهُ خَرَجَ مِنَ المَدينَةِ. قالَ: و رَجَعَ الحُسَينُ عليه السلام إلى مَنزِلِهِ مَعَ الصُّبحِ.

فَلَمّا كانَتِ اللَّيلَةُ الثّانِيَةُ خَرَجَ إلَى القَبرِ أيضا فَصَلّى رَكعَتَينِ، فَلَمّا فَرَغَ مِن صَلاتِهِ جَعَلَ يَقولُ: اللّهُمَّ إنَّ هذا قَبرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله و أنَا ابنُ بِنتِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله، و قَد حَضَرَني مِنَ الأَمرِ ما قَد عَلِمتَ، اللّهُمَّ و إنّي احِبُّ المَعروفَ و أكرَهُ المُنكَرَ، و أنَا أسأَلُكَ يا ذَا الجَلالِ وَ الإِكرامِ بِحَقِّ هذَا القَبرِ و مَن فيهِ مَا اختَرتَ‌[1] مِن أمري هذا ما هُوَ لَكَ رِضىً



امام حسين عليه السلام شبى از خانه‌اش بيرون آمد و به نزد قبر جدّش رفت .... وليد بن عتبه، كسى را به خانه امام حسين عليه السلام فرستاده بود تا ببيند آيا از مدينه خارج شده است يا نه؟ او را در خانه‌اش نيافت. [وليد] گفت: ستايش، خداى را كه مورد مطالبه خونِ او قرار نگرفتم.

وليد، پنداشته بود كه امام عليه السلام از مدينه بيرون رفته است؛ امّا امام حسين عليه السلام صبح به خانه‌اش بازگشت.

شب دوم، دوباره به سوى قبر رفت و دو ركعت نماز خواند و چون نمازش را به پايان برد، چنين گفت: «خدايا! اين، قبر پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله است و من پسر دختر محمّدم و مى‌دانى كه چه برايم پيش آمده است. خدايا! من، نيكى را دوست دارم و زشتى را ناپسند مى‌دارم. اى بشكوه بزرگ! من از تو، به حقّ اين قبر و آن كه در آن مدفون است، مى‌خواهم كه در اين كار، آن چيزى را برايم برگزينى كه خشنودى تو در آن است».



امام حسين عليه السلام در سخنان و نامه هاى نسبتا فراوانش ، براى امتناع از بيعت با يزيد، علل و اهدافى و براى حركت خود از مدينه به مكّه و از آن جا به سمت كوفه ، علل و اهداف ديگرى مطرح مى سازد. در بخش نخست ، امام حسين عليه السلام ، فسق يزيد و استحقاق بيشتر خود براى حكومت را مطرح مى كند. امام عليه السلام ، خطاب به فرماندار مدينه مى فرمايد : أيُّهَا الأَميرُ ! إنّا أهلُ بَيتِ النُّبُوَّةِ ، وَ مَعدِنُ الرِّسالَةِ ، وَ مُختَلَفُ المَلائِكَةِ ، وَ مَحَلُّ الرَّحمَةِ ، وَ بِنا فَتَحَ اللّه ُ وَبِنا خَتَمَ ، وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شارِبُ خَمرٍ ، قاتِلُ النَّفسِ المُحَرَّمَةِ ، مُعلِنٌ بِالفِسقِ ، مِثلى لا يُبايِعُ لِمِثلِهِ ، وَ لكِن نُصبِحُ وَ تُصبِحونَ ، وَ تَنتَظِرُ وَ تَنتظرُونَ ، أيُّنا أحَقُّ بِالخِلافَةِ وَ البَيعَةِ . [1] اى امير! ما خاندان نبوّت ، و معدن رسالت ، و محلّ آمد و شدِ فرشتگان ، و جايگاه رحمت هستيم . خداوند ، امور را با ما مى گشايد و با ما مى بندد ؛ و يزيد ، مردى فاسق ، باده گسار ، آدمكُش و اهل فسق و فجورِ آشكار است . همانند منى ، با كسى همانند او ، بيعت نمى كند ؛ ولى ما و شما ، صبح مى كنيم و منتظر مى مانيم ، تا معلوم شود كه كدام يك براى بيعت و خلافت ، شايسته تر است . قَد عَلِمتَ أنّا أهلُ بَيتِ الكَرامَةِ وَ مَعدِنُ الرِّسالَةِ وَ أعلامُ الحَقِّ الَّذي أودَعَهُ اللّه ُ عز و جلقُلوبَنا، وَ أنطَقَ بِهِ ألسِنَتَنا ، فَنَطَقَت بِإِذنِ اللّه ِ عز و جل ، وَ لَقَد سَمِعتُ جَدّى رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «إنَّ الخِلافَةَ مُحَرَّمَةٌ عَلى وُلدِ أبى سُفيانَ» ، وَ كَيفَ اُبايِعُ أهلَ بَيتٍ قَد قالَ فيهِم رَسولُ اللّه ِ هذا؟! [2] مى دانى كه ما ، خاندان كرامت و معدن رسالت و نشانه هاى حقيقتيم كه خداوند ، آن (حقيقت) را در دل هاى ما به وديعت نهاده و زبان ما را بِدان ، گويا كرده و زبان ما به اذن خدا ، بِدان سخن مى گويد . از جدّم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:

«خلافت بر خاندان ابو سفيان ، حرام است» . حال چگونه من با چنين خاندانى ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در باره آنان چنين فرموده است بيعت كنم ؟! امام عليه السلام ، در ديدار با مروان ، استرجاع كرد ( «إنّا للّه و إنّا إليه راجعون» گفت) و فرمود : عَلَى الإِسلامِ السَّلامُ إذ بُلِيَتِ الاُمَّةُ بِراعٍ مِثلِ يَزيدَ . . . وَ قَد سَمِعتُ جَدّى رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَقولُ : «الخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى آلِ أبى سُفيانَ الطُّلَقاءِ وَ أبناءِ الطُّلَقاءِ ، فَإِذا رَأَيتُم مُعاوِيَةَ عَلى مِنبَرى فَابقُروا بَطنَهُ» ، وَ لَقَد رَآهُ أهلُ المَدينَةِ عَلى مِنبَرِهِ فَلَم يَفعَلوا بِهِ ما اُمِروا ، فَابتَلاهُم بِابنِهِ يَزيدَ . [1] زمانى كه امّت ، گرفتار حاكمى چون يزيد شود ، ... بايد فاتحه اسلام را خواند . از جدّم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود : «خلافت ، بر خاندان ابو سفيان ، آن آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان ، حرام است . زمانى كه معاويه را بر فراز منبر من ديديد ، شكمش را بدريد» .

: اللهوف على قتلى الطفوف نویسنده : السيد بن طاووس جلد : 1 صفحه : 23





فقال مروان: أيها الأمير! إن فارقك الساعة و لم يبايع، فإنك لم تقدر منه على مثلها أبدا، حتّى تكثر القتلى بينك و بينه، فاحبسه عندك، و لا تدعه يخرج، أو يبايع و إلا فاضرب عنقه.

فالتفتّ إليه الحسين و قال: «ويلي عليك، يا ابن الزرقاء! أ تأمر بضرب عنقي، كذبت و اللّه، و لؤمت، و اللّه لو رام ذلك أحد لسقيت الأرض من دمه قبل ذلك، فإن شئت ذلك فرم أنت ضرب عنقي إن كنت صادقا» ثمّ أقبل الحسين على الوليد، فقال: «أيها الأمير! إنّا أهل بيت النبوّة، و معدن الرسالة؛ و مختلف الملائكة؛ و مهبط الرحمة؛ بنا فتح اللّه و بنا ختم؛ و يزيد رجل فاسق شارب خمر؛ قاتل نفس؛ معلن بالفسق، فمثلي لا يبايع لمثله و لكن نصبح و تصبحون؛ و ننظر و تنظرون أينا أحق بالخلافة و البيعة» ؟

قال: و سمع من بالباب صوت الحسين، و قد علا فهمّوا أن يقتحموا عليهم بالسيوف، و لكن خرج إليهم الحسين، فأمرهم بالانصراف إلى منازلهم، و ذهب إلى منزله.

نام کتاب : مقتل الحسین علیه السلام نویسنده : خوارزمی جلد : 1 صفحه : 267



ابن اعثم هم اورده :

فقال له الوليد: أبا عبد الله! لقد قلت فأحسنت في القول وأحببت جواب مثلك وكذا ظنّي بك، فانصرف راشدا على بركة الله حتى تأتيني غدا مع الناس! فقال مروان بن الحكم: أيّها الأمير! إنه إذا فارقك في هذه الساعة لم يبايع فإنّك لن تقدر منه ولا تقدر على مثلها، فاحبسه عندك ولا تدعه يخرج أو يبايع وإلا فاضرب عنقه. قال:
فالتفت إليه الحسين وقال: ويلي عليك يا ابن الزرقاء! أتأمر بضرب عنقي، كذبت والله [1] ، والله لو رام ذلك أحد من الناس لسقيت الأرض من دمه قبل ذلك، وإن شئت ذلك فرم ضرب عنقي إن كنت صادقا. قال: ثم أقبل الحسين على الوليد بن عتبة وقال: أيّها الأمير! إنا أهل بيت النبوة ومعدن الرسالة ومختلف الملائكة ومحل الرحمة وبنا فتح الله وبنا ختم، ويزيد رجل فاسق شارب خمر قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق، مثلي لا يبايع لمثله، ولكن نصبح وتصبحون وننتظر وتنتظرون أيّنا أحق بالخلافة والبيعة. قال: وسمع من بالباب الحسين فهمّوا بفتح الباب وإشهار السيوف، فخرج إليهم الحسين سريعا فأمرهم بالانصراف إلى منازلهم، وأقبل الحسين إلى منزله الفتوح ابن اعثم



وطبری جمله امام ع : مثلی لا یبایع مثله : را نیاورده بلکه اورده :



فقام فجمع إليه مواليه وأهل بيته ثم أقبل يمشى حتى انتهى إلى باب الوليد وقال لاصحابه إنى داخل فان دعوتكم أو سمعتم صوته قد علا فاقتحموا على بأجمعكم والا فلا تبرحوا حتى أخرج إليكم فدخل فسلم عليه بالامرة ومروان جالس عنده فقال حسين كأنه لا يظن ما يظن من موت معاوية الصلة خير من القطيعة أصلح الله ذات بينكما فلم يجيباه في هذا بشئ وجاء حتى جلس فأقرأه الوليد الكتاب ونعى له معاوية ودعاه إلى البيعة فقال حسين إنا لله وإنا إليه راجعون ورحم الله معاوية وعظم لك الاجر أماما سألتنى من البيعة فإن مثلى لا يعطى بيعته سرا ولا أراك تجتزئ بها منى سرا دون أن نظهرها على رؤس الناس علانية قال أجل قال فإذا خرجت إلى الناس فدعوتهم إلى البيعة دعوتنا مع الناس فكان أمرا واحدا فقال له الوليد وكان يحب العافية فانصرف على اسم الله حتى تأتينا مع جماعة الناس فقال له مروان والله لئن فارقك الساعة ولم يبايع لا قدرت منه على مثلها أبدا حتى تكثر القتلى بينكم وبينه احبس الرجل ولا يخرج من عندك حتى يبايع أو تضرب عنقه فوثب عند ذلك الحسين فقال يا ابن الزرقاء أنت تقتلني أم هو كذبت والله وأثمت





الجهاد وجوه الجهاد [806] - 83 - سئل الحسين عليه السلام عن الجهاد سنة أو فريضة ؟ فقال عليه السلام: (الجهاد على اربعة أوجه: فجهادان فرض، وجهاد سنة لايقام الا مع فرض، وجهاد سنة: فأما أحد الفرضين فجهاد الرجل نفسه عن معاصي الله، وهو من أعظم الجهاد ومجاهدة الذين يلونكم من الكفار فرض. وأما الجهاد الذى هو سنة لايقام الا مع فرض، فإن مجاهدة العدو فرض على جميع الامة، لو تركوا الجهاد لأتاهم العذاب، وهذا هو من عذاب الامة وهو سنة على الأمام، وحده أن ياتي العدو مع الامة فيجاهدهم. وأما الجهاد الذي هو سنة فكل سنة أقامها الرجل وجاهد في إقامتها و بلوغها واحيائها، فالعمل والسعي فيها من أفضل الاعمال، لأنها إحياء سنة، وقد قال رسول الله صلى الله عليه وآله: من سن سنة حسنة فله اجرها واجر من عمل بها إلى يوم القيامة من غير أن ينقص من أجورهم شيئا). (1) 1 - تحف العقول: 173، الخصال 1: 240، بحار الانوار 100: 23 حديث 5 وفي المصدرين الأخيرين: عن أبي عبد الله عليه السلام.



وروى ابن شهر آشوب: دخل الحسين عليه السلام على أخيه باكيا خرج ضاحكا، فقال له مواليه: ماهذا ؟ ! قال: (اتعجب من دخولي على امام اريد ان اعلمه فقلت: ماذا دعاك الى تسليم الخلافة فقال: الذي دعا اباك فيما تقدم. قال: فطلب معاوية البيعة من الحسين، فقال الحسن: (يا معاوية ! لا تكرهه فإنه لن يبايع ابدا، أو يقتل، ولن يقتل حتى يقتل أهل بيته، ولن يقتل أهل بيته حتى يقتل اهل الشام).



وفى رواية: فالتفت الحسين عليه السلام الى اخيه الحسن فقال: (الله لو اجتمع الخلق طرا على أن لا يكون الذى كان إذا ما إستطاعوا، ولقد كنت كارها لهذا الامر ولكني لم احب أن أغضبك، إذ كنت اخى وشقيقي) .الفتوح



قال أبو مخنف، عن الصقعب بن زهير وسليمان بن ابى راشد عن حيمد بن مسلم، قال: وزحف عمر بن سعد نحوهم، ثم نادى: ياذويد ! أدن رايتك، فأدناها، فوضع سهمه في كبد قوسه ثم رمى، فقال: أشهدوا أني أول من رمى. قال أبو مخنف: حدثنى أبو جناب، قال: كان منا رجل يدعى عبد الله بن عمير من بنى عليم كان قد نزل الكوفة، واتخذ عند بئر الجعد من همدان دارا وكانت معه امرأة له من النمر بن قاصد يقال لها ام وهب بنت عبد، فرأى القوم بالنخيله يعرضون ليسرحوا الى الحسين، قال: فسأل عنهم، فقيل له: يسرحون الى حسين بن فاطمه بنت رسول الله عليهم السلام فقال: والله ولقد كنت على جهاد اهل الشرك حريصا، وانى لارجو ألا يكون جهاد هؤلاء الذين يغزون ابن بنت نبيهم أيسر ثوابا عند الله من ثوابه اياى في جهاد المشركين فدخل الى أمرأته فأخبرها بما سمع، واعلمها بما يريد، فقالت: اصبت اصاب الله بك أرشد أمورك، إفعل وأخرجنى معك. قال: فخرج بها ليلا حتى أتى حسينا، فأقام معه. فلما دنا عمر بن سعد ورمى بسهم ارتمى الناس. ثم خرج يسار مولى زياد بن أبي سفيان، وسالم مولى عبيد الله بن زياد، فقالا: من يبارز ؟ ليخرج إلينا بعضكم. فوثب حبيب بن مظاهر، وبرير بن حضير، فقال لهما حسين عليه السلام: (اجلسا).



خبر جعلی دیگری : رحم الله معاویه :





أيا امام حسين ع گفتند خداوند معاويه را رحمت كناد ؟!



وأرسل عبد الله بن عمرو بن عثمان وهو غلام حدث إلى الحسين وابن الزبير يدعوهما، فوجدهما في المجلس جالسين فقالا: أجيبا الأمير. فقالا له: انصرف، فالآن نأتيه: ثم أقبل ابن الزبير على الحسين فقال له: ما تظن فيما بعث إلينا. فقال الحسين: أَظن طاغيتهم قد هلك، وقد بعث هذا إلينا ليأخذنا بالبيعة قبل أن يفشوا الخبر. قال: وأنا ما أظن غيره، فما تريد أن تصنع؟ قال: اجمع فتياني الساعة، ثم أسير إليه، فإذا بلغت الباب احتبستهم. قال: فإني أخافه عليك إذا دخلت قال: لا آتيه إلا وأنا على الامتناع.

قال: فجمع مواليه وأهل بيته، ثم قام يمشي حتى انتهى إلى باب الوليد وقال لأصحابه: إني داخل، فإن دعوتكم أو سمعتم صوتي قد علا فاقتحموا علي بأجمعكم، وإلا فلا تبرحوا حتى أخرج. فدخل وعنده مروان، فسلم عليه بالإمرة وجلس، فأقرأه الوليد الكتاب، ونعى إليه معاوية، ودعاه إلى البيعة، فقال الحسين " إنا للّه وإنا إليه راجعون " رحمِ الله معاوية، وعظم لك الأجر، أما ما سألتني من البيعة فإن مثلي لا يعطي بيعته سراً، ولا أراك تجتزى مني سراً دون أن تظهرها على رؤوس الناس علانية قال: أجلِ، قال: فإذا خرجت إلى الناس فدعوتهم إلى البيعة دعوتنا مع الناس فكان أمراً واحداً فقال له الوليد وكان يحب العافية، فانصرف على اسم الله حتى تأتينا مع جماعة الناس. فقال له مروان. والله إن فارقك الساعة ولم يبايع لا قدرت منه على مثلها أبداً حتى تكثر القتلى بينك وبينه، احبس الرجل ولا يخرج من عندك حتى يبايع أو تضرب عنقه. فوثب الحسين عند ذلك فقال: يا ابن الزرقاء، أنت تقتلني أو هو؟ كذبت والله وأثمت. ثم خرج فقال مروان: واله لا يُمكِنك من مثلها من نفسه، فقال الوليد: والله ما أحب أن لي ما طلعت عليه الشمس وغربت، وإني قتلت حسيناً.



المنتظم ابن الجوزي



اين مطلبي كه از مقتل ابومخنف آورد اصلش اينست كه جناب ابن كثير سلفي در البدايه والنهايه آورده :قَالَ ابْنُ الزُّبَيْرِ: وَأَنَا مَا أَظُنُّ غَيْرَهُ. قَالَ: ثُمَّ نَهَضَ حُسَيْنٌ فَأَخَذَ مَعَهُ مَوَالِيَهُ وَجَاءَ بَابَ الْأَمِيرِ فَاسْتَأْذَنَ فَأَذِنَ لَهُ، فَدَخَلَ وَحْدَهُ، وَأَجْلَسَ مَوَالِيَهُ عَلَى الْبَابِ، وَقَالَ: إِنْ سَمِعْتُمْ أَمْرًا يُرِيبُكُمْ فَادْخُلُوا، فَسَلَّمَ وَجَلَسَ وَمَرْوَانُ عِنْدَهُ، فَنَاوَلَهُ الْوَلِيدُ بْنُ عُتْبَةَ الْكِتَابَ وَنَعَى إِلَيْهِ مُعَاوِيَةَ، فَاسْتَرْجَعَ وَقَالَ:

رَحِمَ اللَّهُ مُعَاوِيَةَ، وَعَظَّمَ لَكَ الْأَجْرَ، فَدَعَاهُ الْأَمِيرُ إِلَى الْبَيْعَةِ فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ: إِنَّ مِثْلِي لَا يُبَايِعُ سِرًّا، وَمَا أَرَاكَ تجتزي مِنِّي بِهَذَا،

در اين متن ميبينيد كه اصلا امام حسين ع چنين سخني نفرمود ...



فلما أتاه نعي معاوية فظع به وكبر عليه، فبعث إلى مروان فقرأ عليه الكتاب واستشاره في أمر هؤلاء النفر، فقال: أرى أن تدعوهم قبل أن يعلموا بموت معاوية إلى البيعة (3)، فإن أبوا ضربت أعناقهم.

فأرسل من فوره عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان إلى الحسين وابن الزبير - وهما في المسجد - فقال لهما: أجيبا الامير، فقالا: انصرف الآن نأتيه، فلما انصرف عنهما قال الحسين لابن الزبير: إني أرى طاغيتهم قد هلك، قال ابن الزبير: وأنا ما أظن غيره .ابن كثير



إني أرى #طاغيتهم قد هلك .... چطور رحم الله ؟؟؟!!!

اما ببينيد اوج تناقض وتضاد در مكتب سقيفه وخيانت وسانسور واقعيات كتبشون :

امام حسين ع اولش ميفرمايد طاغي ايشان يعني معاويه هلاك شد اما چند خط پايينتر گفته خدا معاويه را رحمت كناد ؟!:

فقال حسين: قد ظننت، أرى طاغيتهم قد هلك، فبعث إلينا ليأخذنا بالبيعة قبل أن يفشو في الناس الخبر؛ فقال: وأنا ما أظن غيره. قال: فما تريد أن تصنع؟ قال: أجمع فتياني الساعة، ثم أمشي إليه، فإذا بلغت الباب احتبستهم عليه، ثم دخلت عليه. قال: فإني أخافه عليك إذا دخلت؛ قال: لا آتيه إلا وأنا على الامتناع قادر. فقام فجمع إليه مواليه وأهل بيته، ثم أقبل يمشي حتى انتهى إلى باب الوليد وقال لأصحابه: إني داخلٌ، فإن دعوتكم أو سمعتم صوته قد علا فاقتحموا علي بأجمعكم، وإلا فلا تبرحوا حتى أخرج إليكم، فدخل فسلم عليه بالإمرة ومروان جالسٌ عنده، فقال حسين؛ كأنه لا يظن ما يظن من موت معاوية: الصلة خيرٌ من القطيعة، أصلح الله ذات بينكما! فلم يجيباه في هذا بشيء، وجاء حتى جلس، فأقرأه الوليد الكتاب، ونعى له معاوية، ودعاه إلى البيعة، فقال حسين: إنا لله وإنا إليه راجعون! ورحم الله معاوية، وعظم لك الأجر! أما ما سألتني من البيعة فإن مثلي لا يعطي بيعته سراً، ولا أراك تجتزىء بها مني سراً دون أن نظهرها على رءوس الناس علانية؛ قال: أجل، قال: فإذا خرجت إلى الناس فدعوتهم إلى البيعة دعوتنا مع الناس فكان أمراً واحداً؛ فقال له الوليد - وكان يحب العافية: فانصرف على اسم الله حتى تأتينا مع جماعة الناس؛ فقال له مروان: والله لئن فارقك الساعة ولم يبايع لا قدرت منه على مثلها أبداً حتى تكثر القتلى بينكم وبينه،...طبري وابن الجوزي و...

خنده دار اينجاست كه خودشان در كتابشون نوشتن امام حسين ع حتي از صلح امام حسن ع ناراحت بود حالا چطور شه كه ميگه خداوند معاويه را رحم كند ؟!

قال زياد بن عبدالله عن عوانة وذكر نحو حديث المسروقي عن عثمان بن عبدالرحمن هذا وزاد فيه وكتب الحسن إلى معاوية في الصلح وطلب الأمان وقال الحسن للحسين ولعبدالله بن جعفر إني قد كتبت إلى معاوية في الصلح وطلب الأمان فقال له الحسين نشدتك الله أن تصدق أحدوثة معاوية وتكذب أحدوثة علي فقال له الحسن اسكت فأنا أعلم بالأمر منك .طبری



امام حسین ع هم در زمان برادرشان پیرو ایشان بودند با وجود یکه ابن کثیر میگوید که امام حسین ع حتی با برادرشان در امر معاویه اختلاف داشتند و امام حسن ع میخواست که امام حسین ع را زندان کند تا امر صلح با معاویه تمام شود



حتي شيخ مفيد ره در ارشادش هم چنين سخني از امام حسين ع ننوشته :

فصار الحسين عليه السلام إلى الوليد، فوجدعنده مروان بن الحكم فنعى اليه الوليد معاوية فاسترجع الحسين عليه السلام .الكتاب : الارشاد في معرفه حجج الله على العباد



لعنت خدا بر نمك نشناسان نامرد !

فسار الحسين عليه السلام إلى مكة وهو يقرأ: " فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين





سید مرتضی در تلخیص ج ۴ ص ۱۸۶ می نویسد : (فلما رای اقدام القوم و ان الدین منبوذ وراء ظهورهم و علم انه ان دخل تحت حکم ابن زیاد تعجل الذل و العار و آل امره من بعد الی القتل النجاه الی المحاربه و المدافعه لنفسه و کان بین احدی الحسنین : اما الظفر به او الشهاده و المیته الکریم)

وقتی حضرت رفتار آن مردم را دید و ملاحظه کرد که دینشان را پشت سرشان انداخته اند دانست اگر زیر سلطه ابن زیاد قرار گیرد به سرعت گرفتار خواری و ننگ خواهد شد و در پایان نیز کارش به کشته شدن خواهد انجامید. به جنگیدن و دفاع از خویش پناه آورد و سرانجامش نیز یکی از دو خوشبختی بود : پیروزی و یا شهادت و مرگ کریمانه.



آیه الله شیخ علی پناه اشتهاردی در (کتاب هفت ساله چرا صد در آورد؟) ص ۱۹۴-۱۹۳ و پاوری ص ۱۵۴ آورده است : بیرون آمدن امام حسین (ع) از مدینه به مکه و از مکه به طرف عراق برای حفظ نفس بوده نه خروج و نه قیام و نه جنگ و جهاد با دشمن و نه تشکیل حکومت ! و می افزاید : شیعیان می گویند اساسا امام قیام نکرد و ابتدائا قصد جهاد نداشته است ! و نویسنده «شهید جاوید» در ص ۱۶۹-۱۷۰ بر قیام دفاعی بودن به مفهوم دوری از مهلکه صحه می گذارد.





رضی الدین علی بن موسی متوفای ۶۶۴ ه.ق فقیه عارف مسلک مشهور به ابن طاووس برای نخستین بار در کتاب «اللهوف» خود بر این باور اصرار می ورزد که : امام حسین (ع) از همان آغاز با انگیزه تعبد به فرمان الهی به قصد وصول به مقام فناء الی الله حرکت کرد و دستیابی به این نوع شهادت را نزدیکترین راه تقرب ولی خدا به ذات احدیت می شناسد و با

استشهاد به آیه : «فتوبوا الی بارئکم فاقتلوا انفسکم ذالکم خیر لکم عند بارئکم…»

(سوره بقره آیه ۵۴)

پس به درگاه آفریدگار خود توبه کنید پس خودتان را بکشید که این کار نزد پروردگارتان برای شما بهتر است و حدیث نبوی : ان الله شاء ان یراک قتیلا.



سید بن طاووس ، لهوف ص ۶۵-۶۳



استشهاد و شهادت را وسیله ای برای عبادت خدا و نیل به سعادت ابدی معرفی می نماید.



سید بن طاووس ، الملهوف علی قتلی الطفوف ص ۱۰۰-۹۹



این نظریه به خاطر قداست و زهد این عالم وارسته شیعی در بین جمعی از عالمان دینی مقبولیت یافت و دانشمندانی چون جلال الدین همانی و محمد اقبال لاهوری نیز از این دیدگاه جانبداری کرده اند و استاد همائی نیز به حدیث نبوی : «ان لک فی الجنه درجه لن تنالها الا بالشهاده»

استناد جسته است و این نظریه زمینه عرفانی و سابقه نسبتا طولانی دارد.



علامه مجلسی ، بحار الانوار ج ۴۴ ص ۳۱۳ از امالی صدوق ، واعظ اصفهانی ، میرزا ابوالقاسم ، نفایس الاخبار ص ۲۱ نقل می کند. پیامبر (ص) در خواب به حضرت در کنار قبرش فرمود… «و ان لک فی الجنات لدرجات لن تنالها الا بالشهاده»



أخبرنا أبو الحسن علي بن المسلم الفقيه ، أنا أبو نصر بن طلّاب ، أنا أبو بكر بن أبي الحديد ، أنا أبو بكر محمّد بن بشر [٣] الزّبيري ، نا محمّد بن بحر بن مطر ، نا الحسن بن قتيبة ، نا يحيى بن إسماعيل البجلي ، عن الشعبي ، قال [٤] : لما توجه الحسين بن علي العراق قيل لابن عمر : إن أخاك الحسين قد توجه إلى العراق ، فأتاه فناشده الله فقال : إن أهل العراق قوم مناكير ، وقد قتلوا أباك وضربوا أخاك وفعلوا وفعلوا ، فلما آيس منه عانقه وقبّل بين عينيه ، وقال : استودعك الله من قتيل ، سمعت رسول الله يقول : «إن الله عزوجل أبى لكم الدنيا»

تاریخ دمشق ج14 ص201



شدت انحراف امت در اثر سقیفه وتبلیغات امویان یهودی را ببینید که با قتل امام حسین ع میخواستند بخدا تقرب بجویند ؟!

کل یتقرب الی الله عز و جل بدمه (شیخ صدوق، ص 547)

به خاطر عظمت نهضت حسینی و مقام والای آنحضرت بود که این اندیشه بر ذهن و زبان همگان سایه افکنده است تا آنجا که فقیه نام آور شیعه شیخ محمد حسن نجفی معروف به صاحب جواهر متوفای ۱۲۶۶ ه.ق (همو که مرحوم اقای خمینی به نظریه ولایت فقیه ایشان عنایت دارد) ناخودآگاه از نظریه تکلیف ویژه بودن قیام عاشورا سخن گفته و می نویسد : «و ما واقع من الحسین (ع) مع انه مع الاسرار الربانیه و العلم المخزون یمکن ان یکون لانحصار الطریق فی ذالک علما منه علیه السلام انهم عازمون علی فتنه علی کل حال کما هوا الظاهر من افعالهم و احوالهم و کفرهم و عنادهم و لعل النفر العشره کذالک ایضا. مضافا الی ما ترتب علیه من حفظ دین جده صلی الله علیه و آله و شریعته و بیان کفرهم لذی المخالف و الموالف. علی انه له تکلیف خاص قد قدم علیه و بادر الی اجابته و معصوم من الخطاء و لا یعترض علی فعله و لا قوله. فلا یقاس علیه من کان تکلیفه ظاهر الا دله و الا خذ بعمومها و اطلاقها مرجحا بینها بالمرجحات الظنیه التی لا ریب کونها (هدنه) هنا علی القول بالوجوب.

صاحب جواهر محمد حسن نجفی جواهر الکلام ج ۲۱ ص ۲۹



از این عبارات بر می آید که :

۱- حرکت امام و جریان عاشورا از اسرار الهی است که ما را بدان دسترسی نیست.

۲- امکان ناچاری امام (ع) در این حرکت نیز وجود دارد. چرا که امام می دانست یزیدیان به هر حال تصمیم به قتل ایشان دارند که ظواهر اعمال و احوال و کفر و ستیزه جویی آنان موید این واقعیت است.

۳- امام تکلیفی ویژه داشت که بدان عمل کرده است. امام (ع) دعوت خاص الهی داشت که در اجابت آن پیشدستی نمود و چون معصوم از اشتباه بود ما به رفتار و گفتار آنحضرت حق اعتراض نداریم.

بنابراین کسانی که مکلف به ادله ظاهری و مولف به عمل به عموم و اطلاق آنها و مرجحات ظنی هستند نباید خود را با امام قیاس نمایند. او به تکلیف خود عمل می کرد و ما نیز تکلیف خودمان را داریم. گرچه احتمال دارد منظور این بزرگان خاص بودن این تکلیف باتوجه به شرائط و مقتضیات زمان سید الشهدا (ع) بود نه اختصاصی و قابل تاسی نبودن آن برای دیگران!

در حالیکه بند سوم این تحلیل که می فرماید فداکاری برای پاسداری از دین جدش بود این تکلیف را می تواند تعمیم دهد افزون بر اینکه صاحب جواهر در اول باب الزواج در جواز استماع صوت اجنبیه به شروط عدم تلدذ و خوف فتنه به خطبه زهرای مرضیه (س) و دختران آنحضرت که در محضر امام انجام گرفته استدلال نموده است

.

همچنین در تفسیر ایه وفدیناه بذبح عظیم هم امده که امام حسین ع فدایی عظیم ایه است در جاییکه اسماعیل قربانی نشد تا بر قله فضائل انسانی بایستد وخدای متعال بر فرشتگان مباهات کند مگر من نگفتم اعلم مالا تعلمون !



چرا امام حسین استثناء بودند :



ثقة الاسلام کلینی ره در کافی اورده :

بَابُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ ع لَمْ يَفْعَلُوا شَيْئاً وَ لَا يَفْعَلُونَ إِلَّا بِعَهْدٍ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَمْرٍ مِنْهُ لَا يَتَجَاوَزُونَهُ

باب اینکه ائمه ع کاری بدون عهد خدایی انجام نمیدهند :

- مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى وَ الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ مِهْرَانَ عَنْ أَبِي جَمِيلَةَ عَنْ مُعَاذِ بْنِ كَثِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِنَّ الْوَصِيَّةَ نَزَلَتْ مِنَ السَّمَاءِ عَلَى مُحَمَّدٍ كِتَاباً لَمْ يُنْزَلْ عَلَى مُحَمَّدٍ ص كِتَابٌ مَخْتُومٌ إِلَّا الْوَصِيَّةُ فَقَالَ جَبْرَئِيلُ ع يَا مُحَمَّدُ هَذِهِ وَصِيَّتُكَ فِي أُمَّتِكَ عِنْدَ أَهْلِ بَيْتِكَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَيُّ أَهْلِ بَيْتِي يَا جَبْرَئِيلُ قَالَ نَجِيبُ اللَّهِ‌ مِنْهُمْ وَ ذُرِّيَّتُهُ لِيَرِثَكَ عِلْمَ النُّبُوَّةِ كَمَا وَرَّثَهُ إِبْرَاهِيمُ ع وَ مِيرَاثُهُ لِعَلِيٍّ ع وَ ذُرِّيَّتِكَ مِنْ صُلْبِهِ قَالَ وَ كَانَ عَلَيْهَا خَوَاتِيمُ قَالَ فَفَتَحَ عَلِيٌّ ع الْخَاتَمَ الْأَوَّلَ وَ مَضَى لِمَا فِيهَا ثُمَّ فَتَحَ الْحَسَنُ ع الْخَاتَمَ الثَّانِيَ وَ مَضَى لِمَا أُمِرَ بِهِ فِيهَا فَلَمَّا

تُوُفِّيَ الْحَسَنُ وَ مَضَى فَتَحَ الْحُسَيْنُ ع الْخَاتَمَ الثَّالِثَ فَوَجَدَ فِيهَا أَنْ قَاتِلْ فَاقْتُلْ وَ تُقْتَلُ وَ اخْرُجْ بِأَقْوَامٍ لِلشَّهَادَةِ لَا شَهَادَةَ لَهُمْ إِلَّا مَعَكَ قَالَ فَفَعَلَ ع فَلَمَّا مَضَى دَفَعَهَا إِلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ع قَبْلَ ذَلِكَ فَفَتَحَ الْخَاتَمَ الرَّابِعَ فَوَجَدَ فِيهَا أَنِ اصْمُتْ وَ أَطْرِقْ‌ لِمَا حُجِبَ الْعِلْمُ فَلَمَّا تُوُفِّيَ وَ مَضَى دَفَعَهَا إِلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ع فَفَتَحَ الْخَاتَمَ الْخَامِسَ فَوَجَدَ فِيهَا أَنْ فَسِّرْ كِتَابَ اللَّهِ تَعَالَى وَ صَدِّقْ أَبَاكَ وَ وَرِّثِ ابْنَكَ وَ اصْطَنِعِ الْأُمَّةَ وَ قُمْ بِحَقِّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قُلِ الْحَقَّ فِي الْخَوْفِ وَ الْأَمْنِ وَ لَا تَخْشَ إِلَّا اللَّهَ فَفَعَلَ ثُمَّ دَفَعَهَا إِلَى الَّذِي يَلِيهِ قَالَ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَأَنْتَ هُوَ قَالَ فَقَالَ مَا بِي إِلَّا أَنْ تَذْهَبَ يَا مُعَاذُ فَتَرْوِيَ عَلَيَ‌ قَالَ فَقُلْتُ أَسْأَلُ اللَّهَ الَّذِي رَزَقَكَ مِنْ آبَائِكَ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ أَنْ يَرْزُقَكَ مِنْ عَقِبِكَ مِثْلَهَا قَبْلَ الْمَمَاتِ قَالَ قَدْ فَعَلَ اللَّهُ ذَلِكَ يَا مُعَاذُ قَالَ فَقُلْتُ فَمَنْ هُوَ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ هَذَا الرَّاقِدُ وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى الْعَبْدِ الصَّالِحِ‌ وَ هُوَ رَاقِدٌ.



ان قاتل فاقتل و تقتل و اخرج باقوام للشهاده لا شهاده لهم الا معک

جنگ کن و بکش و کشته خواهی شد و با قومهائی بیرون بروی برای شهادت که شهادت آنان جز با تو نخواهد بود





وشیخ صدوق ره هم روایت کرده که

ولا يوم كيومك أبا عبد الله

یعنی مساله حسین ع خاص بود .



قبلا هم روایاتی دیدیم که پیامبر ص هم تا زمانیکه فرمان جهاد نیامد جهاد نکرد : امرت ان اقاتل ...



ثارالله وابن ثاره هم نشان از خاص بودن مساله امام حسین ع دارد .



پس همانطور که میبینید اخبار امام حسین ع مختلف هستند وباید همه جانبه بررسی دقیق شوند و جز خدای سبحان و معصومین هیچکس بطور کامل از اسرار حوادث کربلا باخبر نیست .(وترالموتور)



مواردی برای تحقیق بیشتر علاقه مندان :



قال ابن سعد: وغير هؤلاء أيضا قد حدثني في هذا الحديث بطائفة فكتبت جوامع حديثهم في مقتل الحسين رحمة الله عليه ورضوانه وصلواته وبركاته. قالوا: لما بايع معاوية بن أبي سفيان الناس [1] ليزيد بن معاوية. كان حسين بن علي بن أبي طالب ممن لم يبايع له. وكان أهل الكوفة يكتبون إلى حسين يدعونه إلى الخروج إليهم في خلافة معاوية. كل ذلك يأبى. فقدم منهم قوم إلى محمد بن الحنفية. فطلبوا إليه أن يخرج معهم. فأبى وجاء إلى الحسين فأخبره بما عرضوا عليه وقال [2] : إن القوم إنما يريدون أن يأكلوا بنا ويشيطوا [3] دماءنا. فأقام حسين على ما هو عليه من الهموم. مرة يريد أن يسير إليهم. ومرة يجمع الإقامة. فجاءه أبو سعيد الخدري فقال: يا أبا عبد الله إني لكم ناصح وإني عليكم مشفق. وقد بلغني أنه كاتبك قوم من شيعتكم بالكوفة يدعونك إلى الخروج إليهم.
فلا تخرج [فإني سمعت أباك رحمه الله يقول بالكوفة: والله لقد مللتهم وأبغضتهم.
وملوني وأبغضوني وما بلوت منهم وفاءا. ومن فاز بهم فاز بالسهم الأخيب.
والله ما لهم نيات ولا عزم أمر. ولا صبر على السيف] [4] .



[قال: وقدم المسيب بن نجبة [1] الفزاري وعدة معه إلى الحسين بعد وفاة الحسن فدعوه إلى خلع معاوية وقالوا: قد علمنا رأيك ورأي أخيك فقال:
إني أرجو أن يعطي الله أخي على نيته في حبه الكف. وأن يعطيني على نيتي في حبي جهاد الظالمين] [2] .
وكتب مروان بن الحكم إلى معاوية: إني لست آمن أن يكون حسين مرصدا للفتنة. وأظن يومكم من حسين طويلا [3] .
فكتب معاوية إلى الحسين: إن من أعطى الله صفقة يمينه وعهده لجدير بالوفاء. وقد أنبئت أن قوما من أهل الكوفة قد دعوك إلى الشقاق. وأهل العراق من قد جربت. قد أفسدوا على أبيك. وأخيك. فاتق الله. واذكر الميثاق فإنك متى تكدني أكدك [4] .
فكتب إليه الحسين: أتاني كتابك وأنا بغير الذي بلغك عني جدير.
والحسنات لا يهدي لها إلا الله وما أردت لك محاربة ولا عليك خلافا.
وما أظن لي عند الله عذرا في ترك جهادك. وما أعلم فتنة أعظم من ولايتك أمر الأمة.
فقال معاوية: إن أثرنا بأبي عبد الله إلا أسدا [5] .



الجزء المتمم لطبقات ابن سعد [الطبقة الخامسة في من قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم. وهم أحداث الأسنان]

المؤلف: أبو عبد الله محمد بن سعد بن منيع الهاشمي بالولاء، البصري، البغدادي المعروف بابن سعد (المتوفى: 230هـ)
تحقيق: محمد بن صامل السلمي
الناشر: مكتبة الصديق - الطائف
الطبعة: الأولى، 1414 هـ - 1993 م





قَالَ وَحَدَّثَنِي أَحْمَدُ بْنُ مُعَتِّبٍ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو الْحَسَنِ الْكُوفِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا يَعْقُوبُ بْنُ كَعْبٍ قَالَ حَدَّثَنَا عِيسَى عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ أَبِي سَلَمَةَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ قَالَ دَخَلَ عَلَى عُثْمَانَ بْنِ عَفَّانَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ فَأَخَذَ بِلِحْيَتِهِ وَقَالَ يَا نَعْثَلُ يَعْنِي يَهُودِيًّا كَانَ فِي الْمَدِينَةِ قَالَ لَسْتُ بِنَعْثَلٍ وَلَكِنِّي عَبْدُ اللَّهِ دَعْ لِحْيَتِي فَلَوْ كَانَ أَبُوكَ مَا أَخَذَهَا وَجَاءَهُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ مِصْرَ بِمِشْقَصٍ فَقَطَعَ بِهِ أَوْدَاجَهُ



المحن

المؤلف: محمد بن أحمد بن تميم التميمي المغربي الإفريقي، أبو العرب (المتوفى: 333هـ)
المحقق: د عمر سليمان العقيلي
الناشر: دار العلوم - الرياض – السعودية



موضوع اعتراض امام حسین ع به برادرش :


طبری نوشته :


وحدثني موسى بن عبد الرحمن المسروقى قال حدثنا عثمان بن عبد الحميد أو ابن عبد الرحمن المجازى الخزاعى أبو عبد الرحمن قال حدثنا إسماعيل بن راشد قال بايع الناس الحسن بن على عليه السلام بالخلافة ثم خرج بالناس حتى نزل المدائن وبعث قيس بن سعد على مقدمته في اثنى عشر ألفا وأقبل معاوية في أهل

الشأم حتى نزل مسكن فبينا الحسن في المدائن إذ نادى مناد في العسكر ألا إن قيس بن سعد قد قتل فانفروا فنفروا ونهبوا سرادق الحسن عليه السلام حتى نازعوه بساطا كان تحته وخرج الحسن حتى نزل المقصورة البيضاء بالمدائن وكان عم المختار بن أبى عبيد عاملا على المدائن وكان اسمه سعد بن مسعود فقال له المختار وهو غلام شاب هل لك في الغنى والشرف قال وما ذاك قال توثق الحسن وتستأمن به إلى معاوية فقال له سعد عليك لعنة الله أثب على ابن بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم فأوثقه بئس الرجل أنت فلما رأى الحسن عليه السلام تفرق الامر عنه بعث إلى معاوية يطلب الصلح وبعث معاوية إليه عبد الله بن عامر وعبد الرحمن ابن سمرة بن حبيب بن عبد شمس فقدما على الحسن بالمدائن فأعطياه ما أراد وصالحاه على أن يأخذ من بيت مال الكوفة خمسة آلاف ألف في أشياء اشترطها ثم قام الحسن في أهل العراق فقال يا أهل العراق إنه سخى بنفسى عنكم ثلاث قتلكم أبى وطعنكم إياى وانتهابكم متاعى ودخل الناس في طاعة معاوية ودخل معاوية الكوفة فبايعه الناس قال زياد بن عبد الله عن عوانة وذكر نحو حديث المسروقى عن عثمان بن عبد الرحمن هذا وزاد فيه وكتب الحسن إلى معاوية في الصلح وطلب الامان وقال الحسن للحسين ولعبدالله بن جعفر إنى قد كتبت إلى معاوية في الصلح وطلب الامان فقال له الحسين نشدتك الله أن تصدق أحدوثة معاوية وتكذب أحدوثة على فقال له الحسن اسكت فأنا أعلم بالامر منك فلما انتهى

محمد جریر طبری مورخ معروف، متوفای 310ه ق) می نویسد: «در آن اثنا که حسن به مداین بود یکی از میان اردو ندا داد: بدانید قیس بن سعد (فرمانده پیش قراولان سپاه امام) کشته شد، بروید. و نیز گوید کسانی رفتن آغاز کردند و سراپرده حسن را غارت نمودند، چنانکه درباره فرشی که زیر خود داشت، با وی درآویختند، حسن برون شد و وارد مداین شد. «عثمان بن عبدالرحمان » نیز روایتی چنین دارد با این افزایش که گوید: حسن به معاویه درباره صلح نامه نوشت و امان خواست. وی به حسین و عبدالله بن جعفر (پسرعموی خود) گفت: به معاویه درباره صلح نامه نوشته ام. حسین گفت تو را به خدا قسم می دهم که قصه معاویه را تایید و قصه علی را تکذیب نکنی. حسن به او گفت: خاموش باش که من کار را بهتر از تو می دانم



بلاذری نوشته که امام حسین ع به برادرش گفت اولین عیب کننده وطاعن بر پدرت نباش و از امرش رویگردان :

حَدَّثَنَا خَلَفُ بْنُ سَالِمٍ، حَدَّثَنَا وَهْبُ (بْنُ جرير) قال: قال أبي- وأحسبه رواه عن الحسن البصري- قال:
لما بلغ أهل الكوفة (بيعة) الْحَسَنَ أَطَاعُوهُ وَأَحَبُّوهُ أَشَدَّ مِنْ حُبِّهِمْ لأَبِيهِ، وَاجْتَمَعَ لَهُ خَمْسُونَ أَلْفًا، فَخَرَجَ بِهِمْ حَتَّى أتى المدائن، وسرح بين يديه قيس ابن سَعْدِ بْنِ عُبَادَةَ الأَنْصَارِيَّ فِي عِشْرِينَ أَلْفًا، فَنَزَلَ بِمَسْكَنٍ، وَأَقْبَلَ مُعَاوِيَةُ مِنَ الشَّامِ فِي جيش.
ثم إن الحسن خلا بأخيه الحسين فقال [ (له: يَا) هَذَا إِنِّي نَظَرْتُ فِي أَمْرِي فَوَجَدْتُنِي لا أصل إلى الأمر، حتى تقتل مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ وَالشَّامِ مَنْ لا أُحِبُّ أَنْ أَحْتَمِلَ دَمَهُ،] وَقَدْ رَأَيْتُ أَنْ أُسْلِمَ الأَمْرَ إِلَى مُعَاوِيَةَ فَأُشَارِكَهُ فِي إِحْسَانِهِ وَيَكُونُ عليه إساءته (ظ) . فَقَالَ الْحُسَيْنُ: [أَنْشُدُكَ اللَّهَ أَنْ تَكُونَ أَوَّلَ مَنْ عَابَ أَبَاكَ وَطَعَنَ عَلَيْهِ وَرَغِبَ عَنْ أمره.] فقال: إني لا (أ) رى ما تقول ووالله لئن لم تتابعني لأسندتك فِي الْحَدِيدِ فَلا تَزَالُ فِيهِ حَتَّى أَفْرَغَ مِنْ أَمْرِي. قَالَ:
فَشَأْنُكَ. فَقَامَ الْحَسَنُ خَطِيبًا فَذَكَرَ رَأْيَهُ فِي الصُّلْحِ وَالسِّلْمِ لِمَا كَرِهَ مِنْ سَفْكِ الدِّمَاءِ وَإِقَامَةِ الْحَرْبِ. فَوَثَبَ عَلَيْهِ أهل الكوفة وانتهبوا ماله وحرقوا سُرَادِقَهُ وَشَتَمُوهُ وَعَجَزُوهُ ثُمَّ انْصَرَفُوا عَنْهُ وَلَحِقُوا بالكوفة



ابن عساکر نوشته :

قال وأنا محمد بن سليم العبدي انا هشيم عن أبي إسحاق الكوفي عن هزان قال قيل للحسن بن علي تركت امارتك وسلمتها إلى رجل من الطلقاء وقدمت المدينة فقال اني اخترت العار على النار قال وأنا عبد الله بن بكر بن حبيب السهمي نا حاتم بن أبي صغيرة عن

عمرو بن دينار أن معاوية كان يعلم أن الحسن كان اكره الناس للفتنة فلما توفي علي بعث إلى الحسن فأصلح الذي بينه وبينه سرا واعطاه معاوية عهدا أن حدث به حدث والحسن حي ليسمينه وليجعلن هذا الأمر إليه فلما توثق منه الحسن قال ابن جعفر والله أني لجالس عند الحسن إذا أخذت لاقوم فجذب ثوبي وقال يا هناه اجلس فجلست قال أني قد رأيت رايا واني احب أن تتابعني عليه قال قلت ما هو قال رأيت أن اعمد إلى المدينة فأنزلها واخلي بين معاوية وبين هذا الحديث فقد طالت الفتنة وسفكت فيها الدماء وقطعت فيها الأرحام وقطعت السبل وعطلت الفروج يعني الثغور فقال ابن جعفر جزاك الله عن أمة محمد خيرا فأنا معك على هذا الحديث فقال الحسن ادع لي الحسين فبعث إلى حسين فأتاه فقال أي اخي أني قد رأيت رأيا واني احب أن تتابعني عليه قال ما هو قال فقص عليه الذي قال لابن جعفر قال الحسين اعيذك بالله أن تكذب عليا في قبره وتصدق معاوية فقال الحسن والله ما اردت امرا قط إلا حالفتني إلى غيره والله لقد هممت أن اقذفك في بيت فأطينه عليك حتى اقضي امري قال فلما رأى الحسين غضبه قال أنت أكبر ولد علي وأنت خليفته وامرنا لأمرك تبع فافعل ما بدا لك فقام الحسن فقال يا آيها الناس أني كنت اكره الناس لاول هذا الحديث وأنا اصلحت اخره لذى حق اديت إليه حقه احق به مني أو حق حدث به اصلاح أمة محمد (صلى الله عليه وسلم) وان الله قد ولاك يا معاوية هذا الحديث لخير يعلمه عندك أو لشر يعلمه فيك " فان ادري لعله فتنة لكم ومتاع إلى حين ثم نزل " (3)



ابوالقاسم علی بن حسن معروف به ابن عساکر (متوفای 571 ه. ق) در کتاب تاریخ خود می نویسد: «حسن به برادرش حسین گفت می خواهم به مدینه بروم و در آنجا اقامت گزینم و خلافت را به معاویه واگذارم زیرا فتنه ها به درازا کشید و خونها ریخته شد و پیوندها گسسته و مرزها ناآرامی یافت. حسین خشمگین شد و گفت: پناه به خدا، اگر پدرت را در آرامگاهش تکذیب کنی و سخن معاویه را بپذیری. حسن گفت: به خدا قسم هرچه گفتم با آن مخالفت کردی، به خدا قسم می خواهم که تو را در خانه ای بیندازم و درش را گل کنم تا اینکار تمام شود. حسین چون عصبانیت برادر را دید به نرمی گفت: «تو بزرگترین پسران علی و جانشین او هستی و ما پیرو اندیشه تو هستیم، آنچه می خواهی بکن»



امام حسین پس از مشاجره با امام حسین ع 3 روز با ایشان قهر بود :

قال وأنا علي بن محمد يعني المدائني عن يزيد بن عآياض بن جعدبة [2] عن أبي بكر بن محمد بن عمرو بن حزم قال مر الحسين بمساكين يأكلون في الصفة فقالوا الغداء فنزل وقال إن الله لا يحب المتكبرين فتغدى معهم ثم قال لهم قد أجبتكم فأجيبوني قالوا نعم فمضى بهم [3] إلى منزله فقال للرباب أخرجي ما كنت تدخرين أخبرنا أبو الحسن علي بن أحمد الفقيه أنا أبو الحسن بن أبي الحديد أنا جدي أبو بكر أنا أبو بكر الخرائطي قال سمعت عمر بن شبة يقول سمعت أبا الحسن المدائني يقول جرى [4] بين الحسن بن علي وأخيه الحسين كلام حتى تهاجرا فلما أتى على الحسن ثلاثة أيام تأثم من هجر أخيه فأقبل إلى الحسين وهو جالس فأكب على رأسه فقبله فلما جلس الحسن قال له الحسين إن الذي منعني من ابتدائك والقيام إليك أنك أحق بالفضل مني فكرهت أن أنازعك ما أنت أحق به

تاریخ مدینه دمشق ج 14 ص 181



وخوارزمی در مقتل الحسینش درباره مشاجره بین دو امام ع نوشته :



قيل: تهاجر-الحسن و الحسين-فأراد قوم أن يصلحوا ما بينهما فسألوا الحسين أن يبدأ بالحسن، فقال: «إنّ أبا محمّد-يعني: الحسن-، أكبر مني، و قد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ما من اثنين تهاجرا ثمّ بدأ أحدهما بمصالحة الآخر إلاّ كانت درجته أعلى من درجة الآخر، و إني لا احبّ أن تكون درجتي أعلى من درجة أخي، فأخبروا الحسن بذلك، فقال: صدق» ، فقام إليه و بدأ بالسّلام عليه.

محمد بن علی بن اعثم کوفی (متوفای 314 ه. ق) می نویسد: «بعد از زخمی شدن حسن (ع) و پراکنده شدن لشگر و غارت خیمه، حضرت در میان معارف لشگرش گفت... غرض من آن بود که مسلمانان را آسایشی باشد و این کار بعد از تفرق، رونقی گیرد، بالجمله کردید با من آنچه کردید، خویش را از شما باز خواهم رهانید و با معاویه صلح خواهم نمود تا رنج و غصه شما را دیگر نباید کِشید و روی های شما را نباید دید. حسین بن علی (ع) گفت ای برادر این سخن مگوی و چنین مکن و ما را دشمن کام مگردان. حسن (ع) گفت ای برادر، آنچه می گویی حق و صدق است آیا با کدام معین و ناصر با دشمنان جنگ کنم و با کدام یار و غمخوار، طلب حق خویش کنم؟ می بینی که این گروه با پدر بزرگوار ما چه کردند و امروز با من چه معامله پیش آوردند، با این طایفه چه اعتماد و با این گروه چه امید توان بست؟ حسین بن علی چون این کلمات را از برادر بزرگوار خود شنید، خاموش شد



ودر بحار مجلسی اورده :

معاویه برای گرفتن بیعت از حسین او را خواست. حسن به او گفت ای معاویه مجبورش نکن، همانا او ابدا بیعت نمی کند تا کشته شود و او کشته نمی شود مگر اهل بیتش کشته شوند و اهل بیتش کشته نمی شوند تا اینکه اهل شام کشته شوند



و ما اشبهه من ولده و لا اهل بیته احد اقرب شبها به فی لباسه و فقهه من علی بن الحسین علیهماالسّلام»، امام صادق علیه السلام می‌گوید: در تمام اهل بیتمان - اهل بیت و اولاد پیامبر - از لحاظ این رفتارها و این زهد و عبادت، هیچ کس به اندازه علی بن الحسین به امیرالمؤمنین ع شبیه‌تر نبود



بلاذری در انسابش نوشته :

قَالُوا: ولما بايع الحسن مُعَاوِيَة ومضى تلاقت الشيعة بإظهار الحسرة والندم عَلَى ترك القتال والإذعان بالبيعة، فخرجت إليه جماعة منهم فخطّئوه فِي الصلح وعرضوا لَهُ بنقض ذَلِكَ، فأباه وأجابهم بخلاف مَا أرادوه عَلَيْهِ.
ثُمَّ إنهم أتو الْحُسَيْن فعرضوا عَلَيْهِ مَا قَالُوا للحسن وأخبروه بما رد عليهم فَقَالَ: [قد كَانَ صلح وكانت بيعة كنت لها كارها، فانتظروا ما دام هَذَا الرَّجُل حيا، فَإِن يهلك نظرنا ونظرتم.] فانصرفوا عَنْهُ، فلم يكن شَيْء أحب إِلَيْهِمْ وإلى الشيعة من هلاك مُعَاوِيَة، وهم يأخذون أعطيتهم ويغزون مغازيهم.

.......

وكتب إِلَيْهِ بنو جعدة يخبرونه بحسن رأي أَهْل الْكُوفَةِ فِيهِ، وحبهم لقدومه وتطلعهم إِلَيْهِ، وأن قد لقوا من أنصاره وإخوانه من يرضى هديه ويطمأن إِلَى قوله ويعرف نجدته وبأسه، فأفضوا إليهم ما هم عليه من شنآن ابن أَبِي سُفْيَانَ، والبراءة منه، ويسألونه الكتاب إِلَيْهِمْ برأيه.
فكتب (الحسين عليه السلام) إِلَيْهِمْ: إني لأرجو أن يكون رأي أخي رحمه الله- في الموادعة، ورأيي فِي جهاد الظلمة رشدًا وسدادًا، فالصقوا بالأرض وأخفوا الشخص واكتموا الهوى واحترسوا من الأظّاء (ظ) مَا دام ابْن هند حيا، فَإِن يحدث بِهِ حدث وأنا حي يأتكم رأيي إن شاء الله.



من امید دارم که رأی برادرم در صلح، و رأی من در جهاد با ستمگران، استوار باشد. پس، حرکتی نکنید، خود را پنهان و قصدتان را پوشیده بدارید و خود را از شکّ جاسوسان، مصمون نگه دارید تا اینکه معاویه، بمیرد.

من امید می برم که خداوند به برادرم برای نیّتِ دوست داشتن صلح، و به من برای نیّت دوست داشتن جهاد با ستمگران و ظالمین زمان خویش (حکومت بنی امیه)، پاداش دهد.



ابن اعثم در الفتوحش کراهت امام حسین ع از صلح برادرش را چنین اورده :



قال: فالتفت الحسين إلى أخيه الحسن فقال: والله لو اجتمع الخلق طرا على أن لا يكون الذي كان إذا ما استطاعوا، ولقد كنت كارها لهذا الأمر ولكني لم أحبّ أن أغضبك، إذ كنت أخي وشقيقي.
قال: فقال المسيب: أما والله يا ابن رسول الله! ما يعظم علينا هذا الأمر الذي صار إلى معاوية، ولكنا نخاف عليكم أن تضامّوا بعد هذا اليوم، وأما نحن فإنهم يحتاجون إلينا وسيطلبون المودة منا كلما قدروا عليه.
قال: فقال له الحسن: لا عليك يا مسيب! فإنه من أحبّ قوما كان معهم. قال: ثم رحل معاوية وأصحابه إلى الشام، ورحل الحسن بن علي ومن معه إلى المدينة وهو عليل.



ابن ابی الحدید در شرح نهج از مدائنی وبلاذری کاملترش را در انسابش اورده :

قَالُوا: وَكَانَ الْحُسَيْن بْن علي منكرًا لصلح الحسن مُعَاوِيَة فلما وقع ذَلِكَ الصلح دخل جندب بْن عَبْدِ اللَّهِ الأزدي والمسيب بْن نجبة

الفزاري وسليمان بْن صرد الخزاعي وسعيد بْن عَبْدِ اللَّهِ الحنفي عَلَى الْحُسَيْن وَهُوَ قائم في قصر الْكُوفَة يأمر غلمته بحمل المتاع ويستحثهم فسلموا عَلَيْهِ، فلما رأى مَا بهم من الكآبة وسوء الهيئة، تكلم فَقَالَ: [إن أمر اللَّه كَانَ قدرًا مقدورًا، إن أمر اللَّه كان مفعولا. وذكر كراهيّته لذلك الصلح، وقال:
لكنت طيّب النفس بالموت دونه! ولكن أخي عزم علي وناشدني فأطعته وكأنما يحز أنفي بالمواسي ويشرّح قلبي بالمدى!!! وقد قَالَ اللَّه عز وجل: «فَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً» (19/ النساء) وَقَالَ: «وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» (215/ البقرة) . فَقَالَ لَهُ جندب: والله مَا بنا إِلا أن تضاموا وتنتقصوا فأما نحن فإنا نعلم أن القوم سيطلبون مودتنا بكل ما قدروا عليه، ولكن حاش لله أن نوازر الظالمين، ونظاهر المجرمين ونحن لكم شيعة ولهم عدو!!! وَقَالَ سُلَيْمَان بْن صرد الخزاعي: إن هَذَا الكلام الَّذِي كلمك بِهِ جندب هُوَ الَّذِي أردنا (أن) نكلمك بِهِ كلنا. فَقَالَ: رحمكم اللَّه صدقتم وبررتم] .
وعرض لَهُ سُلَيْمَان بْن صرد، وسعيد بْن عَبْدِ اللَّهِ الحنفي بالرجوع عَن الصلح!! فَقَالَ: هَذَا مَا لا يكون ولا يصلح. قالوا: فمتى أنت سائر؟ قَالَ:

غدًا إن شاء اللَّه. فلما سار خرجوا مَعَهُ، فلما جاوزوا دير هند، نظر الْحُسَيْن إِلَى الْكُوفَةِ فتمثل قول زميل بْن أبير الفزاري وَهُوَ ابْن أم دينار/ 476/ أو 238/ أ/:
[فما عَن قلى فارقت دار معاشر ... هم المانعون باحتي وذماري
ولكنّه ما حمّ لا بدّ واقع ... نظار ترقب مَا يحم نظار



...... فكتب (الحسين عليه السلام) إِلَيْهِمْ: إني لأرجو أن يكون رأي أخي رحمه الله- في الموادعة، ورأيي فِي جهاد الظلمة رشدًا وسدادًا، فالصقوا بالأرض وأخفوا الشخص واكتموا الهوى [1] واحترسوا من الأظّاء (ظ) مَا دام ابْن هند حيا، فَإِن يحدث بِهِ حدث وأنا حي يأتكم رأيي إن شاء الله.



...... وكتب مُعَاوِيَة إِلَى الْحُسَيْن: أما بعد فقد أنهيت إِلَى عنك أمور إن كانت حقا فإني لم أكن أظنها بك رغبة عَنْهَا، وإن كانت باطلا فأنت أسعد النَّاس بمجانبتها، وبحظ نفسك تبدأ، وبعهد اللَّه توفي فلا تحملني عَلَى قطيعتك والإساءة إِلَيْك، فإني متى أنكرك تنكرني ومتى تكدني أكدك فاتق اللَّه يَا حسين فِي شق عصا الأمة، وأن تردهم فِي فتنة!!! فكتب إِلَيْهِ الْحُسَيْن كتابا غليظا يعدّد عَلَيْهِ فِيهِ مَا فعل فِي أمر زياد، وفي قتل حجر، ويقول لَهُ: إنك قد فتنت بكيد الصالحين مذ خلقت؟! فكدني مَا بدا لك!!! وكان آخر الكتاب: وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى...



وابن قتیبه اورده :

فكتب إليه الحسين عليه السلام: (اما بعد، فقد جاءني كتابك تذكر في أنه انتهت إليك عني امور لم تكن تظننى بها رعبة بي عنها، وإن الحسنات لا يهدي لها ولا يسدد إليها إلا الله تعالى، وأما ما ذكرت أنه رقى إليك عني، فإنما رقاه الملاقون المشاءون بالنميمة، المفرقون بين الجمع، وكذب الغاوون المارقون، ما أردت حربا ولا خلافا، وإني لاخشى الله في ترك ذلك منك ومن حزبك القاسطين المحلين، حزب الظالم، وأعوان الشيطان الرجيم. ألست قاتل حجر وأصحابه العابدين المخبتين الذين كانوا يستفظعون البدع، ويأمرون بالمعروف وينهون عن المنكر ؟ ! فقتلتهم ظلما وعدوانا من بعد ما أعطيتهم المواثيق الغليظة، والعهود المؤكدة جرأة على الله واستخفافا بعهده. أو لست بقاتل عمرو بن الحمق الذي أخلقت وأبلت وجهه العبادة ؟ فقتلته

من بعد ما أعطيته من العهود ما لو فهمته العصم نزلت من شعف الجبال. أو لست المدعي زيادا في الاءسلام، فزعمت انه ابن ابي سفيان، وقد قضى رسول الله صلى الله عليه وآله ان الولد للفراش وللعاهر الحجر، ثم سلطته على أهل الاسلام يقتلهم ويقطع أيديهم وارجلهم من خلاف، ويصلبهم على جذوع النخل ؟ سبحان الله يا معاوية ! لكأنك لست من هذه الامة، وليسوا منك أو لست قاتل الحضرمي الذي كتب إليك فيه زياد أنه على دين على كرم الله وجهه، ودين على هو دين ابن عمه صلى الله عليه وآله الذي أجلسك مجلسك الذي أنت فيه، ولولا ذلك كان أفضل شرفك وشرف آبائك تجشم الرحلتين، رحلة الشتاء والصيف، فوضعها الله عنكم بنا منة عليكم، وقلت فيما قلت: لاتردن هذه الامة في فتنة. وإنى لاأعلم لها فتنة أعظم من إمارتك عليها. وقلت فيما قلت: انظر لنفسك ولدينك ولامة محمد. وإنى والله ما أعرف افضل من جهادك، فإن أفعل فإنه قربة إلى ربي، وإن لم أفعله فاستغفر الله لدينى، وأسأله التوفيق لما يحب ويرضى. وقلت فيما قلت: متى تكدني أكدك، فكدني يا معاوية فيما بدالك، فلعمري لقديما يكاد الصالحون، وإني لارجو أن لا تضر، إلا نفسك ولا تمحق إلا عملك، فكدني ما بدالك، واتق الله يا معاوية ! واعلم أن لله كتابا لا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا أحصاها، واعلم أن الله ليس بناس لك قتلك بالظنة، وأخذك بالتهمة، وإمارتك صبيا يشرب الشراب، ويلعب بالكلاب، ما أراك إلا قد أو بقت نفسك، و أهلكت دينك، وأضعت الرعية والسلام).

آورده‌اى كه: «اگر با من دسيسه كنى من نيز با تو دسيسه كنم». اى معاويه! تا مى‌توانى با من مكر كن، به دينم سوگند از دير زمان با صالحان مكر مى‌كردند. اميدوارم دسيسۀ تو جز خودت را زيان نرساند و جز عمل تو را تباه نسازد. هر چه دانى با من مكر كن. از خدا بترس اى معاويه! بدان كه خدا را كارنامه‌اى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فرو نمى‌گذارد جز اينكه همه را به حساب مى‌آورد. بدان كه خدا كشتار از روى بدبينى و گرفتار ساختن از روى تهمت تو را فراموش نكرده و نيز فرمانروا كردن تو كودكى را كه شراب مى‌نوشد و سگ بازى مى‌كند از ياد نخواهد برد.

من تو را نمى‌بينم جز اين كه خود را هلاك و دينت را نابود و زير دستان خود را تباه ساخته‌اى. و السلام.


هر چند که این روایات هریک بتنهایی ضعیف یا مرسل هستند ولی چون معتضد به برخی اخبار دیگر که در بالا اورده شد هستند مانند اعتذار امام حسین ع در زمان حیات امام حسن ع از ترک جهاد و طلب امرزش از خدا(وإني والله ما أعرف أفضل من جهادك، فإن أفعل فإنه قربة إلى ربي، وإن لم أفعله فأستغفر الله لديني) و برای ترک جهاد با معاویه (وما أظنّ لي عند الله عذرا في ترك جهادك) ، میتوان توجیه کرد که طبق اخبار دیگر مقام امام حسن ع بالاتر از امام حسین ع بوده و امام حسین ع موظف به قبول اوامر برادر بزرگترش بوده است .



نکته دیگری که از ان غفلت شده اینست که همه این موارد بمقتضای زمان هریک از ائمه وحتی در برهه ای از حیات هر یک از ائمه میتواند درست باشد مثلا شرایط زمان امام حسن ع صلح را ایجاب میکرد وشرایط زمان امام حسین ع قیام ... حتی خود امام حسین ع با توجه به نامه های زیاد دعوت کوفیان اقدام به قیام نمود ولی در میانه راه که خیانت کوفیان و شهادت مسلم را فهمید تقاضای مذاکره با یزید را نمود مانند امام حسن ع که ابتدا وارد جنگ با معاویه شد ولی بعلت خیانت اصحابش مجبور به صلح با معاویه گشت .



.تذكرة الخواصّ عن هشام بن مُحَمَّد: إنَّ حُسَيناً عليه السلام كَثُرَت عَلَيهِ كُتُبُ أهلِ الكوفَةِ ، وتَواتَرَت إلَيهِ رُسُلُهُم : إن لَم تَصِل إلَينا فَأَنتَ آثِمٌ ، فَعَزَمَ عَلَى المَسيرِ ، فَجاءَ إلَيهِ ابنُ عَبّاسٍ ، ونَهاهُ عَن ذلِكَ ، وقالَ لَهُ : يَابنَ عَمِّ ، إنَّ أهلَ الكوفَةِ قَومٌ غُدَرٌ ، قَتَلوا أباكَ ، وخَذَلوا أخاكَ ، وطَعَنوهُ وسَلَبوهُ وسَلَّموهُ إلى‌ عَدُوِّهِ ، وفَعَلوا ما فَعَلوا . فَقالَ : هذِهِ كُتُبُهُم ورُسُلُهُم ، وقَد وَجَبَ عَلَيَّ المَسيرُ لِقتالِ أعداءِ اللَّهِ ، فَبَكَى ابنُ عَبّاسٍ ، وقالَ : وا حُسَيناه!



واقبل الحر يسايره وهو يقول له: يا حسين اني اذكرك الله في نفسك فاني أشهد لئن قاتلت لتقتلن، ولئن قوتلت لتهلكن فيما ارى، فقال له الحسين: أفبالموت تخوفنى وهل يعدو بكم الخطب ان تقتلوني، ما أدرى ما أقول لك، ولكن أقول كما قال أخو الاوس لابن عمه ولقيه وهو يريد نصرة رسول الله صلى الله عليه وآله فقال له: أين تذهب ؟ فانك مقتول فقال: سامضى وما بالموت عار على الفتى * إذا ما نوى حقا وجاهد مسلما وآسى الرجال الصالحين بنفسه * وفارق مثبورا يغش ويرغما قال: فلما سمع ذلك منه الحر تنحى عنه وكان يسير باصحابه في ناحية وحسين في ناحية اخرى حتى انتهوا إلى عذيب الهجانات وكان بها هجائن النعمان ترعى هنالك، فإذا هم بأربعة نفر قد اقبلوا من الكوفة على رواحلهم يجنبون فرسا لنافع بن هلال يقال له الكامل ومعهم دليلهم الطرماح بن عدي على فرسه وهو يقول: يا ناقتي لا تذعري من زجري * وشمرى قبل طلوع الفجر بخير ركبان وخير سفر * حتى تحلى بكريم النحر ثمت ابقاه بقاء الدهر قال: فلما انتهوا إلى الحسين أنشده هذه الابيات، فقال: أما والله اني لارجو أن يكون خيرا ما أراد الله بنا، قتلنا أم ظفرنا، قال: وأقبل إليهم الحر بن يزيد فقال: ان هؤلاء النفر الذين من أهل الكوفة ليسوا ممن اقبل معك وأنا حابسهم أو رادهم.

نام کتاب : مقتل الحسين نویسنده : أبو مخنف الازديي جلد : 1 صفحه : 87



«يا اخْتاهُ إِعْلَمي، أَنَّ هؤُلاءِ أَصْحابي مِنْ عالَمِ الذَّرِّ، وَ بِهِمْ وَعَدَني جَدّي رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله هَلْ تُحِبّينَ انْ تَنْظُري الى‌ ثَباتِ أَقْدامِهِمْ‌

؛ خواهرم! بدان، اينان از عالم ذرّ ياران من بودند و جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله مژده آنان را به من داده بود. آيا دوست دارى پايدارى آنان را مشاهده كنى؟».

گفتم: آرى!معالى السبطين 1: 340.کتاب


معاویه شطرنج باز حرفه ای بود که همه راهها را با کمک دوستان یهودی مانند سرجون رومی و تطمیع دنیاخواهان برروی امام حسین ع بست



قال: فضرب أهل الشام بأيديهم إلى سيوفهم فسلوها ثم قالوا: يا أمير المؤمنين! ما هذا الذي تعظمه من أمر هؤلاء الأربعة؟ ائذن لنا أن نضرب أعناقهم فإنا لا نرضى أن يبايعوا سرا ولكن يبايعوا جهرا حتى يسمع الناس أجمعون، فقال معاوية: سبحان الله! ما أسرع الناس بالشر وما أحلى بقاءهم عندهم! اتقوا الله يا أهل الشام ولا تسرعوا إلى الفتنة، فإن القتل له مطالبة وقصاص.
قال: فبقي الحسين بن علي وابن أبي بكر وابن عمر وابن الزبير حيارى لا يدرون ما يقولون، يخافون إن يقولوا: لم نبايع، الموت الأحمر تجاه أعينهم في سيوف أهل الشام أو وقوع فتنة عظيمة فسكتوا ولم يقولوا شيئا ، ونزل معاوية عن المنبر، وتفرق الناس وهم يظنون أن هؤلاء الأربعة قد بايعوا. قال: وقربت رواحل معاوية فمضى في رفاقه وأصحابه إلى الشام.
قال: وأقبل أهل مكة إلى هؤلاء الأربعة فقالوا لهم: يا هؤلاء! إنكم قد دعيتم إلى بيعة يزيد فلم تبايعوا وأبيتم ذلك، ثم دعيتم فرضيتم وبايعتم! فقال الحسين: لا والله ما بايعنا! ولكن معاوية خدعنا وكادنا ببعض ما كادكم به. ثم صعد المنبر وتكلم بكلام، وخشينا إن رددنا مقالته عليه أن تعود الفتنة جذعا ولا ندري إلى ماذا يؤول أمرنا، فهذه قصتنا معه.

الفتوح ابن اعثم

راوى گويد: حسين بن على عليه السّلام، محمّد بن أبو بكر، عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبير متحيّر مانده نمى‌دانستند چه بگويند اگر مى‌گفتند: بيعت نكرده‌ايم، از مرگ سرخى كه روبروى چشمانشان در شمشيرهاى شاميان نمايان بود، بيم داشتند يا از اينكه فتنه بزرگى رخ دهد مى‌ترسيدند. از اين رو خاموش ماندند و چيزى نگفتند، معاويه از منبر به زير آمد و مردم - كه مى‌پنداشتند آنان بيعت كرده‌اند - متفرق شدند.

ستوران معاويه را نزديك آوردند. او در جمع همراهان و ياران خود به شام رفت.

مكّيان به آن چهار نفر رو آوردند گفتند: آقايان! شما را به بيعت يزيد فرا خواندند و نپذيرفتيد سپس فرا خوانده شديد راضى شده بيعت كرديد؟! امام حسين عليه السّلام فرمود: «نه به خدا سوگند بيعت نكرده‌ايم! و لكن معاويه همانگونه كه شما را فريفت ما را نيز فريب داد، سپس بر منبر رفت و آن سخنان را گفت و ما ترسيديم اگر جواب او را بگوييم فتنه فراگير برپا گردد و نمى‌دانستيم نتيجه كار چه خواهد شد، اين است داستان ما با او.



علاّمه امينى گويد: معاويه در سال پنجاه هجرى حجّ‌ كرد و در سال پنجاه و شش هجرى عمره رفت. او در اين دو سفر براى بيعت يزيد تلاش مى‌كرد و در اين زمينه گامهاى گسترده برداشته و با دگر صحابى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بزرگان امّت برخوردهايى داشت، جز اينكه تاريخ‌نگاران اخبار اين دو سفر را به هم آميخته‌اند.



وابن قتیبه در الامامه والسیاسه در باره مکر معاویه در فریب اهل مدینه برای بیعت گرفت برای یزید نوشته :

فلما كان صبيحة اليوم الثاني أرسل الى الحسين بن على عليه السلام والى ابن عباس، فسبق ابن عباس فحادثه مليا حتى أقبل الحسين عليه السلام، فلما رأه معاوية جمع له وسادة كانت عن يمينه فدخل الحسين وسلم، فأشار إليه فاجلسه عن يمينه مكان الوسادة فسأله عن حال بنى أخيه الحسن عليه السلام ثم خطب خطبة في أمر الخلافة وبيعة ابنه يزيد وذكر فضائله وطلب منه البيعة له فتيسر ابن عباس للكلام ونصب يده للمخاطبة، فاشار إليه الحسين عليه السلام وقال: (على رسلك، فأنا المراد، و نصيبي في التهمة أوفر)، فأمسك ابن عباس، فقام الحسين عليه السلام فحمد الله وصلى على الرسول ثم قال: (أما بعد: يا معاوية ! فلن يؤدي القائل وإن أطنب في صفة الرسول صلى الله عليه وآله من جميع جزءا، وقد فهمت ما لبست به الخلف بعد رسول الله من ايجاز الصفة و التنكب عن استبلاغ البيعة، وهيهات هيهات يا معاوية ! فضح الصبح فحمة الدجى، وبهرت الشمس أنوار السرج، ولقد فضلت حتى أفرطت، وأستأثرت حتى أجحفت، ومنعت حتى بخلت، وجرت حتى جاوزت، ما بذلت لذي حق من أتم حقه بنصيب حتى أخذ الشيطان حظه الاءوفر، ونصيبه الاءكمل، وفهمت ما ذكرته عن يزيد من اكتماله وسياسته لامة محمد، تريد أن توهم الناس في يزيد، كأنك تصف محجوبا، أو تنعت غائبا، أو تخبر عما كان مما احتويته بعلم خاص، وقد دل

يزيد من نفسه على موقع رأيه، فخذ ليزيد فيما أخذ به من استقرائه الكلاب المهارشة عند التحارش، والحمام السبق لاترابهن، والقينات ذوات المعازف، وضروب الملاهي، تجده ناصرا، ودع عنك ما تحاول. فما أغناك أن تلقى الله جور هذا الخلق بأكثر مما أنت لاقيه، فوالله ما برحت تقدر باطلا في جور، وحنقا في ظلم، حتى ملاءت الاءسقية، وما بينك وبين الموت الا غمضة، فتقدم على عمل محفوظ في يوم مشهود، ولات حين مناص، ورأيتك عرضت بنا بعد هذا الاءمر، ومنعتنا عن آبائنا، ولقد لعمر الله أورثنا الرسول صلى الله عليه وآله ولادة، وجئت لنابها ما حججتم به القائم عند موت الرسول، فأذعن للحجة بذلك، ورده الايمان إلى النصف، فركبتم الاءعاليل، وفعلتم الافاعيل، وقلتم: كان ويكون، حتى أتاك الاءمر يا معاوية من طريق كان قصدها لغيرك، فهناك فاعتبروا يا اولى الاءبصار، وذكرت قيادة الرجل القوم بعهد رسول الله صلى الله عليه وآله وتأميره له، وقد كان ذلك ولعمرو بن العاص يومئذ فضيلة بصحبة الرسول، وبيعته له، وما صار لعمرو يومئذ حتى أنف القوم إمرته، وكرهوا تقديمه، وعدوا عليه افعاله فقال صلى الله عليه وآله: لا جرم معشر المهاجرين لا يعم عليكم بعد اليوم غيرى، فكيف يحتج بالمنسوخ من فعل الرسول في أوكد الاءحوال وأولاها بالمجتمع عليه من الصواب ؟ أم كيف صاحبت بصاحب تابع وحولك من لا يؤمن في صحبته، ولا يعتمد في دينه وقرابته، وتتخطاهم إلى مسرف مفتون، تريد أن تلبس الناس شبهة يسعد بها الباقي في دنياه، وتشقى بها في آخرتك، إن هذا لهو الخسران المبين، وأستغفر الله لى ولكم)

تفصیل در لینک کربلا :


Download